دلم میخواد غر بزنم.
از اینکه یه عالمه کار دارم و هنوز حتی نتونستم از بین 5 تا تحقیقی که توی عید باید حاضر میکردم، یکی اش رو کامل کنم. از اینکه اینقدر کندم و سرعت تحلیلم پایینه. از اینکه از اول عید تاحالا، از بین 5 تا کتابی که انتخاب کرده بودم برای خوندن، فقط کم حجم ترینشون رو تونستم تموم کنم .
سقراط به این تفکر یونیان باستان که میگفت " خودت رو بشناس" اعتقاد داشت.
خب، یعنی اینکه بعد از 25 سال زندگی کردن در این جسم و با ویژگی های موجود روحی و شخصیتی، و تلاش هایی که در زمینه شناختن خودم و زندگی ام و خواسته هام داشتم، قاعدتا باید بتونم یک برنامه ریزی مناسب داشته باشم که حداقل به طور نسبی به کارهام برسم.
اما معمولا محاسباتم غلط ازآب در میاد. چرا؟
چون درسته که من خودم رو میشناسم، اما یک اَبَر-سارای درون برای خودم متصورم که میتونه در ایکی ثانیه همه کارها رو به بهترین نحو انجام بده. و حاضرم نیستم از این اَبَر سارا دست بکشم و با واقعیت روبه رو بشم. احمقانه است، میدونم!
دیروز رفتم نمایش سقراط رو دیدم. ( بله! درسته! وسط این همه کار پاشدم رفتم تئاتر. اما خب بلیط ها رو قبل از عید گرفته بودیم و حیف بود از دستش بدم.)
سقراط میگفت خودت رو بشناس. حد و مرزهات رو بشناس و ببین کجای راه رو اشتباه رفتی.
خیلی هم درست و منطقی. اما خب وسط نمایش یک لحظه به نظرم اومد این حرف یه خرده زیادی منطقیه! یعنی مثلا وقتی یک آدم خودش رو بشناسه و حد و مرزهاش رو مشخص کنه، سعی میکنه از مرزهایی که تعیین کرده خارج نشه. و اگر بخش " پا رو از گلیم فراتر گذاشتن " این قضیه رو بذاریم کنار، یه ریزه بار منفی باقی میمونه.
میخوام بگم وقتی آدم خودش رو میشناسه، دست به انجام یکسری کارها نمیزنه.
و وقتی هم آدم خودش رو میشناسه، ممکنه از ریسک کردن، یادگرفتن چیزهای جدیدی که فکر میکرده از عهده اش خارجه یا توشون استعداد نداره یا تاحالا سمتشون نرفته، سرباز بزنه و هیچ وقت سراغشون نره. چون که خودش رو میشناسه!! یا مثلا برای چیزی که میخواد به اندازه کافی تلاش نکنه.
یا چون که خودش رو میشناسه، میدونه که این جور تلاش کردن ها توی خونش نیست یا کار جدیدی که میخواد انجام بده، ترسناک به نظر برسه و سمتشون نره . یعنی اون حد و مرزی که تعیین کرده، نمیذاره که بتونه فراتر از اونچیزی که هست بره و مرزهاش رو گسترش بده.
شاید به این خودت رو بشناس باید یک متمم اضافه کنیم :
"خودت رو بشناس و سعی کن مرزهای توانایی و ذهنی ات رو بالا ببری."
البته شاید همه اینا صرفا راجع به یک دسته خاص از آدم ها صدق کنه و نشه نسبت به همه تعمیمش داد. شاید هم همه اینایی که گفتم، از بنیان بی پایه و اساس باشه : ))
نمایش سقراط چطور بود؟
باید بگم که خوب بود. خیلی جاها حتی عالی بود. ولی خب، انتظار نداشتم وسط یک نمایشنامه ای که اسم سقراط رو یدک میکشه، حرکات موزون مدرن رو با لباس های جیر یا استایل دنسرهای کفِ نیویورک ببینم!! برای منی که پیش از این، فقط یکبار در کل عمرم تئاتر رفته بودم، کلا توقع چیز کلاسیک تری رو داشتم ( و این احتمالا به خاطر دانش اندک من توی زمینه تئاتره ). یعنی وقتی یک سری جنتلمن رو با کت و شلوار و عینک دودی دیدم که کنار سقراطِ لنگ-پوشیده این طرف و اون طرف میرفتن، یه خرده همه چیز نامتجانس به نظر میرسید. اما بازی بازیگرها اونقدر عالی بود که جای شکایتی نمیذاشت.
و اینکه تالار وحدت چه قدر خوبه :))))
نشستن توی یکی از لژ های قرمز-مخملی سالن و تماشای نمایش از اون بالا حس آناستازیا رو بهم میداد! همونجایی که نشسته بود و داشت برنامه نمایش رو ریز ریز میکرد!!
بعضی وقتا آدم دلش میخواد بشینه یه چیز خفن ببینه.
یه چیزی که فقط در آخر بگی wooooow . چیزی که اونقدر نفس گیر باشه که تا یه مدت نتونی به هیچ چیز دیگه ای فکر کنی .
دنیا داره به سرعت نور پیشرفت میکنه و حس میکنم ما فرسنگ ها ازشون دورتریم .
مثلا، میتونستین تصور کنین که یه روزی بشر قادر باشه یک دی ان ای جدید بسازه؟ و به نوع جدیدی از حیات دست پیدا کنه؟
لینک یکی از سخنرانی های تد - dna ساخت دست بشر
یا اینکه علاوه بر اثر انگشت، میشه با مولکول هایی که از یک اثر انگشت در صحنه جرم باقی مونده اند، یک مجرم رو شناسایی کرد؟ و برای این کار کلی آزمایش های جالب و هیجان انگیز انجام میشه؟
لینک سخنرانی تد - اثر انگشت شما خیلی بیشتر از آنچه که فکر میکنید حرف برای گفتن دارد
( متاسفانه همه شون انگلیسی اند و زیر نویس ندارند. اما دیدنشون خالی از لطف نیست )
پای تخته بودم و داشتم درس میدادم.
یهویی یکی از بچه ها از ته کلاس گفت : تیچر اجازه؟
گفتم : بله؟
گفت : تیچر یه مساله ای رو میخوام بگم. البته چیز خیلی بزرگی نیستا!! ولی خب یه سوسک اینجاست. میشه بیایین برش دارین؟ ولی فکر کنم مرده باشه .
+++++
خب، باید بگم که من قطعا گزینه مناسبی برای برداشتن یک سوسک از روی زمین نبودم و نیستم!!
اصولا توی خونه این ته تغاریه که وظیفه خطیر مقابله با هجوم سوسک ها رو به عهده داره. یعنی اینطوری که من یهویی میبینیم یه سوسکی داره از این ور راهرو تا اونور، برای خودش هلک و هلک کنان عبور میکنه و اون وقت دست و پاهام شل میشه و ترس، مغزم رو عملا سفید میکنه. اون لحظه که تمام فعالیت های مغزم مختل شده، فقط دوتا کار رو میتونم انجام بدم:
1- با تمام قدرت فریاد بزنم : سوووووووووووووووووووسک!
2- به طرف یکی از مبل ها بدوم، بپرم روش و پناه بگیرم.
و اینجاست که شوالیه سفید من، ته تغاری، با پشه کش، سوسک کش، جارو، دمپایی یا هر وسیله دیگه ای که برای جنگ مناسب باشه، به طرف محلی که من، ترسان، با انگشتی لرزان از دور و از بالای مبل به اونجا اشاره میکنم، دوان دوان حرکت میکنه و با اینکه خودش هم از سوسک میترسه، یه جوری سوسک خاطی رو ناک اوت میکنه. ( ه کش رو از بالا روی سر سوسک خالی میکنه و وقتی که گیج شد، هی میزنه توی سرش تا بمیره.)
و بعد من تا یک ساعت روی همون پناهگاهم، اون بالا باقی میمونم. خودم رو مچاله میکنم تا کمترین فضای ممکن رو اشغال کنم و با چشم هایی وحشتزده و هراسان، زمین و فرش و دیوار ها و پایه های مبلی رو که روش ایستادم رو صدها بار رصد میکنم که یک وقت یکی از این موجودات خبیث از چشمم دور نمونن و از روی مبل بالا نیان و بیان روی پام. و از ترس میلرزم . این لرزیدن ممکنه کل روز طول بکشه .
+++++++++
خلاصه که من به هیچ عنوان گزینه مناسبی برای برداشتن سوسک از روی زمین کلاس نبودم.
اما خوشبختانه تا اسم سوسک اومد، اتفاقات خوبی افتاد!!
یعنی اینکه کلاس به هم ریخت. پسرها کیفاشون رو برمیداشتن و به سمت دیگه کلاس فرار میکردن و دخترا صندلی هاشون رو تا میتونستن از نقطه مورد نظر دور میکردند. ( برعکس ننوشتم. دقیقا پسرا فرار کردن و دخترا سرجاشون باقی موندن.)
و اون لحظه من چه حالی داشتم؟
خاصیت تیچر بودن اینه که در نهایت بازیگری رو یادمیگیری.
و من وانمود کردم که خیلی خونسردم و این قضیه خیلی اتفاق پیش پا افتاده ایه و از اینکه نظم کلاس به هم ریخته عصبانی ام!
ما یک عدد نره غول داریم توی کلاس. یک پسر قوی هیکل و قدبلند 17-18 ساله که از قضا، درست نقطه مقابل محل مورد نظر در طرف چپ کلاس نشسته بود.
گفتم: متین، برو برش دار بندازش دور.
دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت : تیچر! من فوبیای سوسک دارم. از من نخوایین.
من، درحالی که به اون حجم از توده گوشت بی خاصیت خیره شده بودم، به این فکر میکردم که خدایا! داریم به کجا میریم :| و زمونه وارونه شده !
یکی از دخترهای شجاع، رفت سوسک رو از شاخکش گرفت و بلندش کرد. از اون ردیف های آخر کلاس اومد جلو و صندلی ها رو کنار زد. وانمود کرد میخواد سوسک رو بندازه روی پسرا. یا تاب به سوسکه داد و .
من توی مدرسه دخترونه درس خونده ام. دوازده سال تمام. و باید اعتراف کنم که تا حالا همچین جیغ هایی رو به عمرم نشنیده بودم.
دختر شجاع بعد از زهر چشم گرفتن از پسرا، سوسک رو مثل توپ بسکتبال شوت کرد توی سطل آشغال و رفت سر جاش نشست.
بچه ها بهش یادآوری کردن برو دستت رو بشور.
آهانی گفت و از کلاس بیرون رفت.
منم خیلی خونسرد، انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده به درس دادن ادامه دادم.
انگار نه انگار که خانی ( سوسکی ) اومده و خانی ( سوسکی ) رفته .
بدون هیچ اطلاع قبلی، دوتا کلاسم از سه تا کلاس اون روز کنسل شد.
من موندم و یه عالمه وقت خالی که نمیدونستم باید باهاش چی کار کنم.
گفتم برم بشینم توی کتابخونه محبوبم و برای امتحان هفته دیگه یه کمی درس بخونم.
کتابخونه پر بود از بچه قد و نیم قد که براشون کلاس اریگامی گذاشته بودن. کلاسشون که تموم شد یه دختر 11 ساله با موهای بلندی که از دو طرف بافته بود، اومد نشست روی صندلی کنارم و شروع کرد به درس خوندن.
امتحان تاریخ داشت و میخواست جواب سوال هایی که یه نفر توی دفترش براش نوشته بود رو در بیاره.
- مخامنشیان چند سال پیش حکومت میکردند؟
بعدخیلی آروم دفترش رو جلوی صورتم گرفت و پرسید: این مخامنشیانه؟
دفترش رو گرفتم و با حوصله گفتم : نه. نوشته هخامنشیان.
گفت : آهااااااااااااااااان.
بعد توی کتابش رو نگاه کرد و خیلی بی حوصله ورق زد. یه عدد 200 دید. بعد گفت 200 سال پیش حکومت میکردند.
گفتم : نههههههههههه! 2500 سال پیش حکومت میکردند.
عین خنگ ها نگاهم کرد. بافته های موهاش از دو طرف صورتش آویزون بود.
- اما اینجا که نوشته 200 سال.
- اونجا نوشته 200 سال کلا حکومت کردند.
شونه هاشو بالا انداخت و گفت : خب، چه فرقی داره؟
گفتم: " ببین، هخامنشیان 200 سال حکومت کردن. اما حکومتشون مال 2500 سال پیشه. اینجا رو نگاه کن. فکر کن این خط، خط زمان باشه. ما الان اینجاییم. میبینی؟ چند سالته؟ 11 سال. تو 11 سال پیش، درست روی این نقطه به دنیا اومدی. حالا هخامنشیان رو اگر بخواییم بگیم، برو برو برووووووووووووووووو عقب تا به این نقطه برسی ."
کلی براش توضیح دادم که فرق چند سال حکومت میکردند با چند سال پیش حکومت میکردند چیه.
آخرش که بالاخره فرق شون رو فهمید، کلی ذوق کرد.
بچه به خاطر یاد گرفتن یک چیز خیلی ساده داشت کلی خوشحالی میکرد. یعنی بچه 11 ساله از کتابی که شش ماهه دادن دستش و تقریبا تمومش کردن، هیچی نفهمیده. حتی دقیقا نمیدونه هخامنشیان کی بودن!!
یاد حرف استادم افتادم که میگفت معلم های نهضت رو آوردن توی آموزش و پرورش و بهشون کار دادن و نتیجه اش شده اینکه بچه های ابتدایی مون الان هیچی بلد نیستن. واقعا تنها دلیلش همینه؟ اینکه بچه ها اینقدر بیسواد دارن بار میان، دلیلش فقط معلم های نهضته که به جای معلم های با تجربه گذاشتن؟ دوست دارم جوابش رو بدونم .
+ ته تغاری میگه شبیه معلم های سرگردان شدی! هرجا میری بچه میبینی، برات فرقی نداره کیه. بهشون هرچی گیرت بیاد یاد میدی!! زیادی داری توی نقش تیچریت غرق میشی!
یک موجوداتی توی دنیا وجود دارن به اسم : دانشجویِ مذکرِ دختر-ندیده.
این موجودات عملکرد غریبی دارند.
یعنی شما مثلا ممکنه شما به صورت کاملا اتفاقی و درحالی که دیرتون شده، سوار یک تاکسی بشید که قراره جلوی در دانشگاه پیاده تون کنه و از قضا کنار شما یکی از همین موجودات نشسته باشه.
شما هم از همه جا بیخبر، خیلی casual - وار و با ولوم نسبتا آهسته ازش میپرسین که کرایه چنده؟ و طرف به طور خیلی جدی ( درحالی که سعی میکنه وانمود کنه صدای شما رو نشنیده، به کوه های روبه رویی که از شیشه جلو راننده نمایان هستند زل میزنه ) شما رو کاملا ایگنور میکنه.
این موجودات که عموما در دانشگاه ها تجمع دارند، در دانشگاه های مذهبی و ی دیگه خیلی زیادی به وفور یافت میشن.
حالا شما یه تعدادی از این نوع موجودات رو به همراه یکسری موجودات دیگه با چشم های اشعه ایکس دار ( که ما به اختصار " هیز " صداشون میکنیم ) بریز توی یک کلاس.
بعد اگر قرار باشه یک دختر، به عنوان تنها نماینده دختران در این کلاس ها شرکت بکنه، نتیجه چی میشه؟
قطعا چیز خوبی از آب در نمیاد!!
و این دقیقا وضعیت الان منه :|
یه بنده خدایی امروز میگفت به این آیه نگاه کنین :
یا پنداری که اکثر این کافران حرفی میشنوند یا فکر و تعقلی دارند؟ اینان در بیعقلی، بس مانند چهار پایان، بلکه نادانتر و گمراهترند.
و بعد ادامه داد : الان یعنی خدا به ما توهین کرده؟ باید بریم بهش بگیم خدایا!! تو اشتباه کردی این حرف رو به ما زدی؟ اعوذ بالله، غلط کردی به ما همچین چیزی گفتی و باید حرفت رو پس بگیری؟
نه!! معلومه که نه!! خدا فقط واقعیت رو عنوان کرده. ما انسان ها رو میشناخته . انسانی هایی رو که خودش خلق کرده و از روح خودش در اونها دمیده . دیگه واقعا بالاتر از این هم داریم؟
میگفت این عوام هستند که هرچیزی رو که بهشون میگن قبول میکنن. کشور ما کشوریه که اکثریتش عوامه، چون هرچیزی رو که بهش میگن، بدون چون و چرا قبول میکنه، بدون اینکه خودش راجع به اون موضوع فکر کرده باشه.
نمونه اخیرش، صحبت های یه بنده خدایی راجع به سرمربی تیم ملی مون که گفته ایرانی ها به نون شبشون هم محتاج اند. مردم به این فکر نکردن که چرا این بنده خدا این حرف ها رو زده. فقط بدون هیچ منطقی حرف هاش رو پذیرفته اند و جبهه گرفتن .
وقتی چیزی رو میشنوین، باید اطلاعات کافی راجع به اون داشته باشین تا بتونین قضاوت کنین، وگرنه بقیه خیلی راحت بازیتون میدن تا به اهدافشون برسند.
(*آیه 44 سوره فرقان)
آروم روی صندلی نشسته بودم. تنها کاری که میتونستم انجام بدم، زل زدن به صورت خودم توی آینده تمام قد روبه رویم و شمردن حلقه های خیس موهای کوتاه شده ام بود که روی پیشبند میریخت.
خانم آرایشگر دورم میچرخید و موهام رو کوتاه و کوتاه تر میکرد. ( بهش گفته بودم 2 سانتی نمیخوام، اما نمیخوام بلند هم باشه )
یهویی گفت : چه قدر خوشحالم که فردا جمعه است و تعطیله.
سرم رو آوردم بالا و لبخند زدم. لبخندم رو توی آینده دید و ادامه داد : میگیرم تخت میخوابم. چند دقیقه پیش زنگ زدن گفتن برنامه کوهنوردی فردامون به خاطر اینکه هوا خوب نیست کنسل شده.
بعد شروع کرد راجع به این حرف زدن که با یک گروه به صورت حرفه ای هر هفته صعود میکنند و چه قدر این کار رو دوست داره.
منم که تنها سابقه کوهنوردی ام مربوط به داراباد نوردی در روزهای 12 فروردین هر سال ( به عنوان 13 بدر ) و در دوره پیش از مریض شدن مامانه و همچنین اون دوباری که با دکتر و حاجی رفتیم کلکچال و مجبور بودم برای اینکه بابام نفهمه و دعوام نکنه، یواشکی از خونه و قبل از بیدار شدنش بزنم بیرون که همچنان فکر کنه من خوابم، خواستم کمی اظهار وجود کنم و گفتم :
من کلکچال رو خیلی دوست دارم. خیلی قشنگه.
گفت : بابا صعود از کلکچال که واسه ما سرگرمی محسوب میشه! ببینم تا قله هم رفتی؟
من : ( با اندکی خجالت ) نه. فقط تا ایستگاه چهارمش رفتیم. ( دیگه توضیح ندادم که همون رو هم حسابی نفس کم آوردم و بعدش هم با بچه ها نشستیم پانتومیم بازی کردیم! و اینکه البته من بازی نکردم و فقط نظاره گر بودم. )
گفت : البته من از کلکچال خاطره بدی دارم. یه بار سگ های وحشی بهمون حمله کردن و نزدیک بود تیکه پارمون بکنن!!!
من و بقیه حاضرین در سالن : چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خیلی ریلکس خندید و گفت :
" امسال روز تاسوعا، من و دوتا از بچه های گروهمون تصمیم گرفتیم از کلکچال صعود کنیم. البته اشتباه کردیما! درس عبرت شد برامون که روزهای خلوت وقتی هیچکس نیست، بدون گروه پا نشیم بریم صعود.
نزدیکای ساعت 7 بعد از ظهر اینا بود که داشتیم برمیگشتیم پایین. بعد یهویی دوستم نوشین که از این وردهای خیلی حرفه ایه گفت بچه ها اگر سگ ها بهمون حمله کردن، فرار نکنین. همون جا وایستین و با صدای بلند فقط داد بزنین " چخه چخه " و باتوم هاتون رو محکم به زمین بزنین. من خندیدم و گفتم چرا حالا یه دفعه داری اینا رو میگی؟ و نوشین هم برگشت گفت صداشون رو از بالاتر که بودیم شنیدم که داشتن همدیگه رو خبر میکردن. آقا منو میگی، یخ کردم از ترس. چون که میدونستم سگ ها بریزن روی سرمون تکه پارمون میکنن. البته من توی کوه های فلان جا خرس هم دیدم، یا رد پای گرگ رو روی برفای فلان کوه دیدما. ولی اون موقع با گروه بودم و وقتی با گروه باشی، احتمال حمله کردنشون خیلی کم میشه. اما چون ایندفعه ما فقط سه نفر بودیم، صد در صد بهموون حمله میکردن.
خلاصه، ایستگاه 1 بودیم که دوره مون کردن. وقتی رسیدن، سعی کردیم پشت به پشت هم بایستیم. من و اون یکی دوستم اینقدر وحشت کرده بودیم که هیچ کاری نمی کردیم، زبونمون بند اومده بود و بدنمون انگار قفل کرده بود. منکه عملا داشتم مرگ رو جلوی چشمم میدیدم. نوشین هم با تمام قدرت فریاد میزد چخه چخه و باتوم هاش رو به زمین میکوبید. بعد یهویی نعره زد که : لعنتی ها!! داد بزنین شمام! وگرنه میریزن روی سرمون. داد بزنین دیگه!!
و بعد ما هم شروع کردیم به داد زدن. اینقدر داد زدم که حنجره ام داشت جر میخورد. بعد از یه مدتی دیگه آروم آروم ول کردن رفتن و ما هم تا خود ماشین دویدیم. دیگه اصلا درد پا یادمون رفته بود و فقط می دویدیم. دیگه درس عبرت شد تنهایی پا نشیم بریم."
وقتی که حرفاش تموم شد، دیدم تمام موهای بدنم سیخ شده. نه فقط به خاطر داستانی که تعریف کرد، بلکه به خاطر اینکه سگ هایی رو که میگفت دیده بودم. سگ های ولگرد مریضی بودن که خیلی هاشون زخم های بد و چرکی داشتن و از زخم هاشون بوی بدی هم بلند میشد. حتی جنازه یک سگ که زخم های بدی داشت رو هم توی ایستگاه سوم دیده بودم.
اینکه وقتی میرفتیم بالا، یکی از این سگ ها پا به پامون می اومد و بچه ها به شوخی میگفتن اینم عضو گروهمونه. اگر عقب میموندیم، مینشست روی زمین تا ما بهش برسیم. اینکه اصلا اهداف دوستانه ای نداشته رو حالا درک میکردم!!
نکته دیگه اینجا بود که هفته قبل و هفته بعد از عاشورا تاسوعا تقریبا همون زمانی بود که من رفته بودم کلکچال!
آب دهنم رو قورت دادم و خیلی خانمانه نشستم تا کار کوتاه کردن موهام رو تموم کنه.
( البته هیچ کذوم از اینا باعث نمیشه که اگر دوباره برنامه کوه گذاشته بشه، به رفتن و نیمروهای ایستگاه چهارم فکر نکنم!!)
+++ قبل از ارائه ام سر یکی از کلاس ها، از شب قبلش شروع کردم به عرق ریختن. اینقدر استرسم زیاد بود که همه اش تمام لباس هام از عرق خیس میشد. یک ساعت قبل از ارائه که انگار سر و ته فرو کرده بودنم توی استخر! موقع ارائه هم باید همه اش به خودم یادآوری میکردم که دستات رو نبر بالا!!
قرار بود یک کتاب انگلیسی راجع به روش های جدید مدیریت سازمان رو بخونم و خلاصه اش رو ارائه بدم. همه اش فکر میکردم هیچی اش یادم نمونده. ولی وقتی سر کلاس به جاهایی میرسیدم که دوستشون داشتم و مثال های جالبی داشتن، ناخوداگاه لبخند میومد روی لبام و با هیجان تعریف میکردم. همون سارایی میشدم که عاشم داستان تعریف کردنه.
اینکه استاد هی وسط حرفم نمی پرید و مطالب تکمیل کننده نمی گفت نشون میداد که هم مطلب جدیده براش و هم دارم خوب پیش میرم. آخرش هم کلی تشکر کرد. منو میگی، اصلا یه حالی بودم! همه اش میگفتم بالاخره یکی از کارام تموم شد رفت پی کارش. اصلا عروسی بود توی دلم.
وقتی رسیدم خونه، عملا شروع کردم به رقصیدن : )))))
++ ماه رمضون داره خیلی سریع میگذره! یعنی حس میکنم توی یک چشم به هم زدن رسیدیم به آخرش . زمان مثل یک ماهی داره از دستم لیز میخوره و میره. اصلا امسال یه جور عجیبی بود.
سال های قبل وقتی به دم دمای افطار میرسیدیم، دیگه از نا میرفتم. یعنی عملا دو ساعت مونده به افطار حس میکردم مغزم کامل بی حس شده. ولی امسال نه. بعضی روزا حتی تا 5 دقیقه بعد اذان، درحالی که نشسته ام پای بساط کتاب و دفترام، همچنان دارم ازش کار میکشم. اینجور وقتا فکر میکنم که دقیقا تک تک حالت های ذهن به تلقین و احساس خودمون بستگی داره. یعنی اگه من بگم وای گشنمه و دیگه نمی کشم، بدنم هم اطاعت میکنه و میگه دیگه نمیکشم!! ولی اگه بگم نه! تو باید این بخش رو قبل از افطار تموم کنی، مغزم میگه درسته که داری بی انصافی میکنی، ولی جهنم الضرر، باشه!
+ بعضی نگاه ها نیش دارن. نگاه هایی که ممکنه وقتی طرف داره از کنارت رد میشه یهویی توجهت بهش جلب بشه. گاهی وقتا نمیتونی چیزی بگی و فقط باید وانمود کنی چیزی ندیدی. بعضی حرف ها هم که با خنده و شوخی گفته میشن، شاید به ظاهر بی آزار باشن، ولی پشتشون هزار تا حرفه. هزارتا حرف ریز و درشت که احتمالا قراره تبدیل به شایعه های بزرگی بشن.
آدم حس میکنه توی قلبش خنجر فرو کردن . دقیقا حسیه که الان دارم.
بعضی وقتا فکر میکنی که همه چی داره خوب پیش میره.
فکر میکنی که توی راه درست قرار گرفتی و اگر هم توی مسیر درست نباشی، توی یه بیراهه ای هستی که بالاخره به یه جایی می رسه .
و بعد ناگهان، توی یک دقیقه،
همه چی منفجر می شه.
نقشه هایی که ریخته بودی. برنامه ریزی هایی که انجام داده بودی.
همه شون دود میشه و میره هوا .
همه اون چیزهایی که بافته بودی، پودر میشه
و به خودت میایی و می بینی نه راهی هست
و نه بیراهه ای.
و تو میمونی و خاکستر افکارت .
و به این فکر میکنی که چرا؟
.
کلی "چرا" برای خودت می بافی.
کلی "شاید" کنار هم ردیف می کنی تا "شاید" بتونی توجیهش کنی.
اما . اما توی این حالی که دنیا به نظرت وارونه میاد، باید همه چیز رو دوباره از نو شروع کرد.
باید یه راه دیگه پیدا کرد.
یه راهی که مطمئن تر از قبلی باشه.
راهی که بیراهه نباشه.
همینا رو میتونم به خودم و حال خرابم بگم بلکه حالم کمی بهتر بشه.
به این فکر میکنم که شاید راهی که می رفتم، راه من نبوده.
شاید یه چیزی اون وسط غلط بوده و ندیدمش و این مجازاتمه.
شاید باید بیشتر تلاش کنم.
آره، همینه. باید بیشتر تلاش کنم.
ولی اینبار قوی تر.
باید یک راه دیگه پیدا کنم.
باید دوباره از نو بسازم.
وقتی از برند شخصی حرف میزنم، از چه چیزی حرف میزنم؟
یه مثالی می زنم که قشنگ اهمیت برند شخصی رو درک کنین:
من این ترم مدیریت بازاریابی دارم. استاد جلسه اول اومد سر کلاس و به همه گفت خودتون رو معرفی کنید. بچه های کلاس که همه ورودی 98 (و همه هم آقا) بودند، یه اسم و فامیل می گفتن و تمام. منم صرفا به گفتن اسم و فامیل اکتفا کردم و همرنگ جماعت شدم.
معرفی ها که تموم شد، استادمون گفت:
الان با این معرفی هایی که کردین، کدوم یکی از همکلاسی هاتون توی ذهنتون موند؟هان؟ فقط اسم و فامیل؟ خب که چی؟ توی دنیای کسب و کار، شما باید به نوعی خودتون رو معرفی کنید که از بین 1000 نفر دیگه ای که کار مشابه شما رو انجام میدن، شما توی ذهن مشتری ها بمونین. باید اثرگذار باشین توی ذهن افراد. شما اگر بخوایین یک محصول رو پرزنت کنین، باید جوری این کار رو بکنین که افراد مشتاق بشن بخرنش یا بیشتر در مورد بدونن. باید نظرشون رو جلب کنین. الان محصول شما، خودتون هستید که میخوایید معرفی اش کنید.حالا اگر بخوایین خودتون رو معرفی کنین چطور این کار رو میکنید؟
یه کم دیگه بهمون وقت داد تا فکر کنیم و دوباره مراسم معارفه رو انجام بدیم.
هرکسی یه چیزی میگفت. یکی با فامیلی اش بازی می کرد که با این کار توی ذهن بقیه بمونه. یکی دیگه یک تک جمله گفت که خیلی خاص جلوه کنه. یکی دیگه گفت من بابابزرگ جمع هستم چون سنم از همه بیشتره و شصت و یکی هستم (و بعد خودش زد زیر خنده و کل کلاس هم پوکر نگاش میکردن! صحنه خوبی نبود. فقط خودش فکر میکرد بامزه است!) بعضی داستان هایی رو راجع به کارشون تعریف میکردن. بعضی ها هم مهارت هاشون رو لیست میکردن. مثلا یه نفر گفت که توی لیگ بسکتبال داوری میکنه و در عین حال سه تار هم میزنه.
من، به عنوان کسی که میدونه میخواد توی زمینه زبان فعالیت کنه و داره یک سری جابه جایی ها رو هم توی کارش انجام میده و امیدواره چندتا شاگرد خصوصی جدید هم به چنگ بیاره، تنها گزینه پیش روم به رخ کشیدن مهارت اسپیکینگ ام بود که توی این سالها براش کم زحمت نکشیده ام.
( یادمه حتی یه بار معلم پیش دانشگاهیم که خودش وکیل بود و سالها آمریکا زندگی کرده بود و دست روزگار دوباره به ایران برش گردونده بود، بهم گفت که لهجه ام خیلی خوبه ازم پرسید که قبلا خارج از کشور زندگی می کردم یا نه! جواب که نه بود، ولی من اینقدر خوشحال شدم که زحماتم بی نتیجه نمونده که نگم براتون! راستش کنکور زبانم رو هم صد زدم حتی. اگر ولش نکرده بودم، شاید منم الان توی زبان کسی بودم برای خودم!)
این بود که وقتی نوبتم شد:
1. یه طرف مقنعه ام رو زدم پشت گوشم تا مطمئن بشم یکی از گوشواره های بلندِ شکل تنه درختم که خیلی بهم میاد از زیر مقنعه معلوم باشه ( به عنوان یکی از نماد های برند شخصی ام:)) )
2. بعد با اعتماد به نفس تمام و یه لبخند حسابی گل گشاد بلند شدم
3. و شروع کردم تند تند حرف زدن:
hello guys! my name is sarah.
از اسمم گفتم و فامیلیم و اینکه چطوری منو نباید صدا کنن. گفتم میتونن خانی صدام کنن و نه با فامیلی اصلیم. چون آدم ها گاهی اوقات فامیلی اصلی ام رو جوری تلفظ میکنن که شبیه قاتل ها و کشتار خان ها به نظر میرسه! گفتم که نه من قاتل هستم و نه اجدادم قاتل بودن و همون خانی خوبه. گفتم که قبلا 3-4 سال مدیر پروژه بودم و از بس که کار سختی بود، موهام شروع کرد به سفید شدن. اینکه حس میکردم دارم زیر بار فشار خرد میشم و بعد تصمیم گرفتم زندگمو عوض کنم. کنکور دادم و اومدم دانشگاه و دارم توی زبان فعالیت میکنم و . در آخر اضافه کردم خوشحال میشم اگر کسی توی زبان نیاز به کمک داشت، کمکش کنم.
خلاصه ،کلی حرف زدم، تجربه کاریم ام رو با آب و تاب تعریف کردم، به چشمای تک تکشون نگاه کردم و ارتباط چشمی برقرار کردم. وقتی حرف میزدم هم دستام رو ت میدادم که مثل چوب خشک به نظر نرسم.
. و برق شگفتی بود که از سوی چشم همگان به طرفم سرازیر بود. دهان های بازی که یه لبخند ملیح هم چاشنی شون شده بود.
زبان مساله ایه که بیشتر آدم های توی ایران باهاش دست و پنجه نرم میکنن و وقتی یکی رو میبینن که خوب و سریع حرف میزنه، نتیجه ای که توضیح دادم به دست میاد : صورت های حیرت زده با دهان های باز. نمیدونم چه قدر از حرف هامو فهمیدن. ولی نتیچه رضایت بخش بود. طوری که وقتی استاد، آخر معرفی ها از بچه ها می پرسید که کی توی ذهنتون مونده، من بلا استثنا توی دو مورد اول بودم.
آخر کلاس استاد من رو کناری کشید و از موسسه ای پرسید که گفته بودم فعلا توش کار میکنم و وابسته به خود دانشگاهه و قبلا اسمش رو شنیده بود. ازم خواست که وقتی کلاس های جدید توی دانشگاه شروع شد، خبرش کنم. شماره اش رو هم داد که حتما بهش اطلاع بدم.
بینگو :)
ولی تاثیر پرزنتم رو به معنای واقعی امروز دیدم.
ترم قبل، من یک عدد جدیدالورود بدبخت بودم که توی هرکلاسی باید کلی زور می زدم تا به چشم بیام. یعنی حتی سلام و علیکی هم در کار نبود. هیچ کس به من سلام نمیکرد و من هم اون اولا با یه سلام خجولانه وارد کلاس می شدم که بعدا هم گذاشتمش کنار، چون جوابی نمی گرفتم. همه همدیگه رو از یه ترم یا سه ترم قبل می شناختن و من غریبه بودم. بعدا که مقاله هام رو ارائه دادم و امتحان میان ترم دادیم و اینا، کم کم اوضاع بهتر شد و با یه چند نفری سلام علیک پیدا کردم.
این کلاس بازاریابی رو هم تنها کلاسیه که من با این گروه 98 ایا دارم و بچه هاش، 2 روز در هفته رو از صبح تا شب با همن و از همدیگه شناخت پیدا کردن و دوستی هایی رو هم شکل دادن و بازم من هیچ شناختی روشون ندارم.
طبق قانون ترم قبل، امروز خیلی بز-مانند و بدون سلام و علیک (نمیگم کار درستی بودا!!)، وارد کلاس شدم و رفتم طرف یه صندلی خالی. و لبخند بود که از همه طرف به سمتم سرازیر می شد. چند نفر هم با خوشرویی تمام بهم سلام دادن و یه نفرم ازم خواست که اگر مایلم اسمم رو به گروهشون اضافه کنه تا از اطلاعات کلاس دور نباشم. ( مگه ترم قبل از این خبرا بود؟ کسی بخواد بهم خبررسانی کنه؟ کتابا رو در اختبارم بذاره؟ لبخند بزنه و مودب باشه؟ ابدا! من باید می دویدم دنبال نماینده کلاس تا برام ایمیشون کنه!! جواب سلام هام به زور داده می شد و بچه های یکی از کلاسایی که همه اعضاش به جز من آقا بودن و از قضا کمی تا قسمتی بی ادب هم بودن، فحش های بد بد و بعضا ناموسی به هم میدادن و من که وارد کلاس میشدم، هیس هیس برای خفه کردن فحش های همدیگه و خنده های بی وقفه شون بود که از پشت سرم به گوش می رسید!!)
اما حس و حال کلاس امروز فرق داشت. قشنگ حس می کردم واسه خودم سلبریتی ام! چون همه شون منو با یه حس خوب یادشون بود ( : همون دختره که اسپیکینگش خیلی خوبه و زبان درس میده) و با لبخند سر ت میدادن.
خلاصه که برند شخصی و یه پرزنتیشن خوب از خودتون، طوری که نشون بدین چند مرده حلاجید، میتونه زندگی تون رو از این رو به اون رو بکنه و کیفیت زندگی رو از زیر صفر به 150 برسونه. فقط نیاز به اعتماد به نفس داره!
پس وقتی از برند شخصی حرف میزنم، راجع به زیر و رو شدن وضعیت زندگی حرف می زنم!
وقتی مردم بدانن شما که هستید، کم کم شمار از طریق یک سری از صفات مشخص یا تخصصی خاص تشخیص دهند، شما درحال تبدیل شدن به یک شخص در صنعت خود هستید. (منبع)
ته تغاری:
توی اتوبوس نشسته بودم و داشتم برنامه درسی ام رو چک می کردم که ببینم بازم یکی از استادهامون رو عوض کرده اند یا نه. چون بعد از انتخاب واحد، تاحالا 2 تا از استادهام عوض شدن. بعد دیدم که آره! استاد استاتیک مون هم تغییر کرده و شده محرم قلی زاده. اینکه اساتید رو بعد از انتخاب واحد عوض میکنن خودش به اندازه کافی بد هست. مثل سایپا و ایراخودرو که میری ساندرو ثبت نام میکنی، در نهایت بهت پراید میدن.
اما قضیه محرم فرق میکنه.
قضیه اینجاست که محرم قلی زاده چند ساله که مرده!
قبلنا انگار استاتیک درس میداده، ولی این دانشگاه آزاد همچنان بعد از مرگش هم دست از سرش بر نمیداره! حداقل نکردن اسمش رو عوض کنن، یه آدم زنده رو به جاش بذارن.
من:
هاگوارتزه مگه؟ یه پروفسوری بود به اسم بینز که تاریخ درس میداد؟ مال شما هم استاتیک درس میده.
فکر کنم دانشگاه آزاد توی فرم استخدامی که دست اساتید میده تا پرش کنن، یه سوالی هم داره که میگه :
آیا مایل به ادامه تدریس پس از مرگ نیز می باشید؟ بله خیر
یکی بزرگترین فرق های دانشگاه آزاد و سراسری میدونین توی چیه؟
اینکه اگر شما خدای نکرده روز اول مهر پاشین برین دانشگاه آزاد، تنها افرادی که میبینین اینها هستن :
ورودی ها جدید، آدم هایی که دیر برای ثبت نام اومدن، چندتا استاد دلسوز و فداکار و یه سری دانشجوی سال دوم تا سوم ( سال چهارمی ها و چه بسا بالاترها معمولا از سال های گذشته درس گرفتن و سر و کله شون پیدا نمیشه.)
و هیچ کلاسی هم تشکیل نمیشه.
یعنی یا استاد نیومده. یا بچه ها نمیان و کلاس تشکیل نمیشه. یا هم استاد و هم هم دانشجوها نمیان :|
اگر خوش شانس باشین. شاید یکی دوتا از کلاساتون توی هفته اول مهر تشکیل بشه که معمولا خیلی اتفاق نمی افته!!
+ این مربوط به تمام دانشگاه های آزاده و تهران جنوب و تهران شمال و علی آباد کتول هم نداره!
اما دانشگاه سراسری اینطوریه که علاوه بر اینکه تمام بچه های کلاس روز اول مهر حاضرن، استاد هم حاضره و کلاس تشکیل میشه. ممکنه استاد سرتون غرغر کنه که چرا اومدین و من هزارتا کار داشتم و اینا. ولی خب نکته حائز اهمیت اینجاست که نه فقط کلاس های اول مهر، بلکه کلاس ها توی شهریور هم برگزار میشه. یعنی بنده امروز فهمیدم که شنبه هم کلاس به صورت پر و پیمان برگزار شده و بنده جز معدود غایبین بودم :|
و اینکه داشتم میرفتم دانشگاه، یه صف طولانی در خیابان منتهی به دانشگاه تشکیل شده بود و عده کثیری باهم داشتیم میرفتیم برای کسب علم و دانش! همه هم دانشجو!! و توی دانشگاه رو که دیگه نگم. نزدیک در شماره 2 که نزدیک دانشکده معماریه، باید برای خودت جمعیت رو بشکافی و راه باز کنی بری جلو. خداییش عجیبه دیگه، نه؟
+ این مورد صرفا مربوط به دانشگاه علم و صنعته که توسط اینجانب مورد مشاهده قرار گرفته و بنده از جاهای دیگه خبر ندارم.
در همین زمان که چند سال پیش جنگ شروع شد،
جنگ ایران و عراق،
جنگ ایران با یه کشور عربی،
یا شایدم جنگ ایران با کل دنیا،
دوباره،
شاید،
فقط شاید، قراره که جنگ بشه،
با یه کشور عربی دیگه،
و با کل دنیا .
اگر جنگ بشه،
مثل همون بار قبل،
میلیون ها آرزو پرپر میشه،
میلیون ها تن قربانی میشه .
البته این دفعه شاید فرق داشته باشه،
شاید اینبار،
برعکس دفعه قبل،
شناسنامه هارو طوری دستکاری کنن که نشون بده زیر سن قانون اند تا به جبهه فرستاده نشن،
اینبار هیچ کس خودش رو روی مین پرت نمیکنه،
هیچ کس تمام زندگی اش رو برای دفاع از میهن اش رها نمیکنه،
اگر جنگ بشه، مردم دیگه نای مبارزه کردن و دفاع کردن از خاکشون رو نخواهند داشت،
خاکی که همه دوست دارن به سرعت هرچه تمام تر ترکش کنند و ازش خارج بشن.
شایدم جنگ خیلی زود تموم بشه.
توی چند ساعت،
شایدم چند لحظه،
اونقدر تلفات داده بشه که عملا ادامه ای وجود نداشته باشه.
یا شایدم جنگ نشه،
در هر صورت، چه جنگ بشه،
چه جنگ نشه،
حتما میلیون ها آرزو پرپر میشه.
موسسه ای که توش کلاس دارم، توی یکی از محله هاییه که آدمای جالبی نداره. و طبیعتا بچه ها هم که توی این محیط ناامن و نامطمئن رشد می کنند و بزرگ میشن، خیلی تاثیرات از محیطشون دریافت میکنن و کم کم همرنگ جماعت میشن.
قبلا چندبار بهشون تذکر داده بودم و گفته بودم که سر کلاس درست حرف بزنین. بی احترامی به هم دیگه نکنین و مواظب باشین چه کلمه هایی سر کلاس به زبون میارین. اما کو گوش شنوا!!
امروز دیگه قاطی کردم و سرشون داد و بیداد کردم. که آدم باید همیشه درست حرف بزنه، با شخصیت رفتار کنه. صادقانه عمل کنه.
و اونا هم هزارتا دلیل برام آوردن که نمی تونن توی این جایی که دارن زندگی میکنن، همچین آدمی باشن که من ازشون میخوام باشن. چون اینجا فرق داره. اینجا دخترا امنیت ندارن و برای اینکه بتونن از خودشن دفاع بکنن و سرنوشتشون مثل فلانی که یه بار برده بودنش توی خرابه ها و زیر گردنش "تیزی" گذاشته بودن یا یه فلانی دیگه که یه بلای دیگه توی خرابه ها به سرش آورده بودن نباشه، یا کمربند مشکی تکواندو دارن ( مثل آریانا ) یا یه دونه چاقو توی جورابشون و یه دونه هم توی یه جیب مخفی توی لباسشون میذارن ( مثل مریم ) تا وقت نیاز ازشون استفاده کنن.
اینجا، اگر مدرسه ات رو عوض بکنی و وارد کلاسی بشی که هیچ دوستی نداری، ممکنه یه نفر برات زیرپایی بگیره و یکی دیگه هم از پشت هلت بده، طوری که نقش زمین بشی، دستت بمونه زیرت و دچار آسیب بشه و تا مدت ها توی گچ باشه. ( مثل کسری ).
یا وقتی داری توی خیابون راه میری و دخترا به پسرا و پسرا به دخترا سر مسخره ترین چیزهایی که ممکنه توی دنیا وجود داشته باشه و آدما بخوان دعوا کنن، شروع به دعوا کنن و در نهایت به پات به کلانتری و اداره پلیس باز بشه. ( مثل خیلی هاشون! )
بهشون میگم آدم باید به موقعش شاخ باشه. به موقع اش از خودش دفاع کنه. اما به موقع اش!! در حالت عادی میتونه یه آدمی باشه که همه کارهاش رو درست و با صداقت انجام بده.
بهم میگن تیچر! توی این دنیا هرکی با صداقت کاراش رو انجام میده به هیجا نمیرسه. وقتی میتونیم یه دروغ بگیم و قال قضیه کنده بشه و دعوا راه نیفته، چرا باید راستش رو بگیم؟
میخواستم بهشون در جواب بگم .
راستش خیلی چیزا میخواستم بگم .
ولی سعی کردم براشون شنونده باشم. بچه هایی که شاید خیلی وقتا کسی رو ندارن که بشینه پای حرفاشون. سعی کردم تا جاییه که میشه راهنماییشون کنم، ولی میدونم ممکنه خیلی هم تاثیرگذار براشون نبوده باشه.
به تنها چیزی که دلم خوشه، اینه که سه هفته قبل بهشون شماره تلفنم رو دادم و از اون موقع تاحالا هیچ مزاحمتی از سمتشون صورت نگرفته. چون تیچر قبلی شون (که از قضا خیلی هم دوستش داشتن) وقتی شماره اش رو بهشون داده بود، ساعت 12 شب زنگ میزدن و از خواب بیدارش میکردن و هرهر می خندیدن!!
همینکه زنگ نمیزنن منو نصف شب از خواب بیدار کنن، خودش نشونه پیشرفته، مگه نه ؟ :)))) یعنی امیدوارم باشم این گلِی که توی این چندماه لگد میکردم، از توش داره سبزه و درخت درمیاد؟
( پ.ن : شاید مجبور بشم تا دوهفته دیگه ازشون خداحافظی کنم. چون به هرحال، خروس دوباره هوای پریدن با بالهای مومی اش به سرش زده و اینبار معلوم نیست چی پیش بیاد. ولی میدونم که با وجود تمام بی ادبی هاشون، لات و لوت بازی هاشون، خنگ بازی ها و درس نخوندن هاشون، دلم براشون تنگ میشه. اونم خیلی زیاد .
پ.ن 2: اینقدر توی این مدت با بچه های شر و شیطون سر و کله زدم که به صورت ناخودآگاه حس میکنم بچه باید شر باشه و اگر شر نباشه، یه چیزی درست نیست. چند روز پیش نشسته بودم با یه پسربچه خیلی با ادب که خانواده خیلی هم خوب بهش رسیدگی کردن یه دوساعتی زبان کار میکردم. کلا اون دو ساعت همه اش فکر میکردم این بچه چه قدر ماسته و چه قدر عجیب رفتار میکنه!! چرا هرچی من میگم گوش میکنه؟ این بچه چرا اینطوریه؟؟؟؟)
زبان.
زمان.
هدف.
آینده.
قبلنا وقتی کلاس زبان میرفتم و با ساختار یک زبان جدید تازه آشنا شده بودم، به این فکر میکردم که آیا زبان بر روی طرز تفکر ما تاثیر میذاره یا نه. منظورم زبانی که بعدا در طول زندگی یاد میگیریم نیست، بلکه زبانیه که به عنوان زبان مادری تار و پود افکارمون رو میسازه و با ساختار اون زبان شروع میکنیم به فکر کردن. به این فکر میکردم که اگر من به جای ساختار فارسی، با ساختار انگلیسی فکر میکردم، چه قدر افکارم نسبت به حالا میتونست متفاوت باشه .
بعدها جسته گریخته راجع به تحقیقاتی شنیدم که چنین چیزی رو اثبات می کردند. هر زبان ویژگی های خاص خودش رو داره که باعث میشه افرادی که به اون زبان صحبت میکنند هم ویژگی های جالبی داشته باشن.
مثلا یک زبان قدیمی وجود داره که توی اون سمت راست و چپ مفهومی نداره و در عوض، از جهت های جغرافیایی استفاده میکنند، مثلا اگر به این زبان بخوای آدرس بدی، نمیگی برو طرف راست. میگی برو طرف غرب- یا شرق. به همین دلیل تمام افرادی که به این زبان صحبت میکنن، به طور درونی میتونن جهت یابی کنن و هیچوقت گم نمیشن که خب این ویژگی خیلی خیلی خیلییییییییی خفنیه!
یا مثلا توی یک زبان آفریقایی، واژه ای برای راستی، راستگویی، خوبی و . وجود نداره و تمام صفات خوب از صفات بد ساخته میشن. یه چیزی مثل نادروغگو. یا ناشیطانی! اینطوری انگار شما یه فیلتر روی افکارت کشیدی و همه چیز رو بد و شیطانی میبینی.
کسی که الان دارم پیشش کار میکنم، آدمیه که اون هم به ساختار های زبان به شدت علاقه منده و توی کلاس هاش راجع به نکاتی که ساختار انگلیسی رو با فارسی از هم متمایز می کنند، زیاد صحبت میکنه.
این استادم یه بار داشت میگفت
وقتی میخواییم راجع به آدم های گذشته توی فارسی حرف بزنیم و بگیم که چی می گفتن، گذشته رو از حال میسازیم. مثلا :
مردم فکر میکردند که زمین صاف است.
یعنی من توی فارسی وقتی میخوام راجع به گذشته حرف بزنم، گذشته رو به حال میارم و گذشته توی حال ما همیشه جاریه. شاید به خاطر همینه که ما فارسی زبان ها عادت داریم به جای حال به گذشته فکر کنیم. اصلا انگار هیچ وقت نمیخوایم دست از سر این گذشته لعنتی مون برداریم. چه گذشته خودمون، چه تاریخ 2500 ساله مون.
اما انگلیسی اینطور نیست وقتی همین جمله رو اگر به انگلیسی ترجمه کنیم، میشه این :
people thought the earth was flat
thought و was هر دو گذشته هستند. چیزی که مردم توی گذشته فکر میکردند، توی گذشته باقی میمونه و به حال ارتباطی پیدا نمی کنه.
یا یه مورد دیگه اینکه ما وقتی میخوایی درباره آینده حرف بزنیم، آینده رو از گذشته میسازیم : من خواهم رفت.
این گذشته حتی توی آینده هم دست از سرمون بر نمیداره و ما توی ناخودآگاهمون هم میبینیم که همیشه توی گذشته غوطه وریم.
ولی اگر توی انگلیسی بخواییم آینده بسازیم، به جز will و going to، حالتی وجود داره که من آینده رو از حال می سازم : I am cleaning the house this weekend
یعنی این قضیه که من قراره خونه رو تمیز کنم اینقدر قطعیه که من از حال جمله ام رو میسازم. یعنی من بهش فکر کردم و برنامه ریزی کردم و حالا قراره که آخر هفته ام رو به تمیزکاری بگذرونم.
و این آدم میگفت که با یادگرفتن یک زبان دیگه، میتونیم ساختار فکری مون رو هم به نوعی تغییر بدیم و بهترش کنیم.
این بخش از حرفای استادم رو واقعا دوست دارم.
تازگیا کتاب "هاروکی موراکامی به دیدار هایائو کاوای میرود" رو خوندم. توی این کتاب، که یه نویسنده و یه روانشناس به بحث نشسته اند و راجع به خیلی چیزا با هم حرف میزنن، راجع به زبان ژاپنی و فرقش با انگلیسی هم حرف میزنن. اینکه توی زبان ژاپنی، ضمیر خیلی استفاده نمیشه. (یه نکته ای رو بگم : کلا اگر شما از واژه kimi به معنا "تو" توی ژاپنی استفاده بکنین بی ادبی محسوب میشه. مگر بین دوستان خیلی نزدیک. یعنی ژاپنی ها از واژه تو و شما هم خیلی کم استفاده میکنن. البته من واژه های من و ما -watashi و watashitachi - رو زیاد توی مکالماتشون شنیدم. ولی بازم کلا استفاده از ضمیر زیاد نیست)
و بعد هم راجع به فردیت حرف میزنن. اینکه اونطور که در غرب به فرد بها داده میشه، توی ژاپن به فرد بها داده نمیشه و این جمع و گروهه که حرف اول رو میزنه. ( البته این ساختار توی ژاپن امروز با ژاپن 20 سال پیش که این گفت و گو صورت گرفته فرق داره. اما بازم ریشه هاش رو میشه پیدا کرد. )
اینکه ژاپن خیلی جمعگراست و نه فردگرا، شاید ریشه در این داشته باشه که توی این زبان، ضمیرها کاربرد زیادی ندارن. نمیدونم، این البته فقط یه فرضیه است. یه چیز جالب دیگه رو هم چند وقت پیش راجع به زبان ژاپنی خوندم و اینکه در گرامر این زبان، اصلا چیزی به نام زمان آینده وجود نداره! یعنی فقط از حال و گذشته ساخته میشه و براساس کانتکس و مفهوم، افراد متوجه میشن که صحبت از حاله یا آینده.
شاید اینطوری بشه تفسیرش کرد که آینده، بخشی از حاله . و با حال میشه به آینده رسید! یا، بدون حال، آینده ای هم نیست .
این مدل نگاه کردن، خیلی به نظر نویسنده کتاب قدرت حال (the power of now) نزدیکه. یعنی زبان ژاپنی، زبانیه که گویندگان اون بیشتر از گویندگان سایر زبان ها به این مساله واقفن که زمان، فقط از حال تشکیل شده. یعنی درواقع، هیچ آینده و گذشته ای وجود نداره. ما توی حال حرکت میکنیم و گذشته، زمان حالی بوده که سپری شده و آینده، زمان حالیه که هنوز فرا نرسیده.
+ اینکه آدم برای همه چیز برنامه داشته باشه، خیلی چیز خوبیه. اینکه تصمیم بگیریم برای آینده مون چی کار بکنیم، اینکه امسال، سه ماه تابستون و بهار و پاییز، یک ماه آینده، کل هفته و آخر هفته یا حتی همین فردا، بدونیم که باید چی کار بکنیم، خیلی چیز خوبیه.
من منکر این نیستم که گاهی اوقات سپردن خودمون به دست زمان و روزگار چیز خوبیه و لذت های خاص خودش رو داره. مثلا، لذتی که یهویی و در لحظه تصمیم گرفتن برای بیرون رفتن، سفر رفتن و خوش گذروندن هست، توی هیچ چیز دیگه ای نیست! ولی آدما با برنامه ریزی میتونن به خواسته هاشون برسن. برنامه ریز و تلاش. بعدش میتونیم خودمون رو به دست خدا بسپریم و توکل کنیم، ولی آدم تا وقتی کاری انجام نداده، توکل هم معنی نداره.
++ یادداشتی برای خودم : بیا یاد بگیریم چطور توی حال زندگی کنیم. بیا یاد بگیریم چطور برای رسیدن به چیزی که میخواییم تلاش کنیم. به جای دعا و مناجات و رویاپردازی، دست به کار شو!! برنامه ریزی کن و انجامش بده! اون وقت خدا هم مطمئنن (اگر به صلاحت باشه) کمکت میکنه و دستت رو میگیره. میدونم شبا خسته میرسی خونه. میدونم. اما. تو یه رویا داری. پس جسته و گریخته رفتن به سمتش دردی رو دوا نمیکنه. باید هرشب بشینی و روش کار کنی، نه یکی دو شب در میون.
( نکته: این قضیه ی توی حال زندگی کردن با اینی که قبلا اینجا گفته بودم، فرق داره :) )
امروز قرار بود جلسه مهمی در یکی از نهادهای مرتبط با یکی از دانشگاه های معتبر کشور برگزار بشه. ( از آوردن برخی از اسامی خودداری میکنم، چونکه این داستان حقیقت داره)
از قضا، این نهادی که داستان ما در اون اتفاق می افته، در یکی از ناامن ترین محله های شهر قرار داره. طوری که خفتگیری و زورگیری جز اعمال روتین و روزانه اون منطقه محسوب میشه. از اتفاقات مکرری که اونجا پیش میاد، اینه که موتوری ها یه آدم رو نشون میکنن، از دور به سمتش هجوم میارن، روی طرف " تیزی " می کشن، میذارن روی گلو یا شکمش و ازش میخوان که گوشی، پول و ( اگر خانمه ) جواهرات احتمالی اش رو تقدیمشون کنه وگرنه شکمش رو سفره میکنن و دمار از روزگارش درمیارن!!
اگر این آدمهایی که ازشون ی میشه، خیلی خوش شانس باشن و عملیات زورگیری درست زیر دوربین های این نهاد مورد نظر ما اتفاق بیفته، دوان دوان به سوی دفتر یکی از مسئولین می شتابند و نالان و گریان ازشون میخوان که دوربین هاشون رو چک کنن تا ببینن تصویر اون عوضی هایی که خفتشون کرده بودن رو میتونن پیدا کنن یا نه. ( اینکه آدم خودش رو ببینه که یه چاقو گرفتن زیر گردنش و دارن با تهدید کردن گرفتن زندگیش، زندگیشون رو دودستی تقدیم یه نامرد عوضی میکنن، درسته که به اندازه تجربه کردن بار اولش دردناک نیست، ولی بازم چیزی نیست که بخوای دوباره و از یه زاویه دیگه ببینیش!)
علاوه بر خفتگیری و زورگیری، ی هم فت و فراوون اتفاق می افته. مثلا رئیس نهاد داشت برام تعرف می کرد که خودش داشته تصویر ضبط شده دوربین هارو چک می کرده که دیده یه نفر ساعت سه و پنجاه و هفت دقیقه صبح از ماشینش پیاده میشه، باتری یک ماشین دیگه رو باز میکنه و میره، درحالی که کل این اتفاق ظرف 21 ثانیه اتفاق افتاده.
می گفت : " من خودم چک کردم. زمان گرفتم دیدم درست شد 21 ثانیه. باتری رو انداخت توی ماشینش و د برو که رفتیم. "
اینا رو گفتم تا بدونین با چه جایی طرف هستیم.
امروز توی این نهاد یه جلسه خیلی مهم برگزار شده بود و افرادی که شرکت کرده بودن هم جز هیئت علمی های گردن کلفت بودند. خلاصه اش کنم. دو نفر بودن که با یک موتور گشت میزدند. یکیشون که ترک موتور نشسته بود، هی ماشین ها و آدم ها رو چک میکرد که ببینه کجا رو هدف قرار بده. ماشین یکی از اعضای هیئت علمی چشمشون رو گرفت. به سرعت در ماشین رو باز کردند. یه کیف زنونه توی ماشین بود که برش داشتن. بعدش دیدن، به به! پشتش یه دوربین هم هست. دوباره دست بردن و اونم برداشتن و بعد به سرعت از منطقه جرم دور شدن. توی کیف، یه سری طلا و جواهر بود که قیمتشون با احتساب دوربین میرفت بالای 20 تومن. اینا همه شون توی دوربین ها ضبظ شدن.
(درس اول : چرا آدم وقتی میدونه قراره چند ساعت رو بیرون از ماشینش سپری کنه، کیفش رو میذاره توی ماشین که انگیزه ها رو تحریک کنه؟ اونم کیفی که طلا توشه :| حداقل بذارینش صندوق عقب خب!! )
خانمه گریه میکرد. اشک میریخت گوله گوله. راستش من اول فکر کردم داره به خاطر طلاهاش ( و حماقتش برای گذاشتن کیف پر از طلاجواهر توی ماشین ) گریه میکنه. بعد فهمیدم که نه! اشک هاش به خاطر دوربینه.
شوهرش بهش گفته بوده که ماشین رو زده و کیف رو بردن. اما نگفته بود که دوربین رو هم بردن. نمیخواسته بفهمه که ناراحت نشه و خانمه اتفاقی مساله رو فهمیده بوده. دوان دوان اومده بود پیش مسئول نهاد که داشتن دوربین ها رو برای پیدا کردن میگشتن. زد زیر گریه و گفت دوربین رو بردن.
من ( که به طور تصادفی اونجا بودم) اول نمی فهمیدم مساله چیه! خب بردن که بردن! طلاهارو هم بردن!! به خاطر اونا نباید گریه کنی؟ فقط دوربین؟ طلاها مهم تر نیست آیا؟ بعد یادم افتاد که اوه! این منم که از جک و جونورا و طبیعت و دار و درخت عکس میگیرم و یه دونه عکسم از خودم ندارم. بقیه به جای اینا، از خودشون عکس میگیرن و احتمالا نگرانه که عکساش پخش بشه.
( درس دوم : اگر نگران دوربین تون هستین که عکساتون یه وقت جایی پخش نشه، بذارینش صندوق عقب یا با خودتون برش دارین و محض رضای خدا نذارین توی ماشین لعنتی بمونه!!)
اینجا میخوام شخصیتی رو معرفی کنم به اسم مژده. یکی از دوقلوهایی که از وقتی به دنیا اومدم، نقش منجی من رو به همراه قل دیگه اش، الهام، بازی کرده و توی این 25 سال، نه فقط نقش دخترخاله، که نقش خواهر بزرگتر رو برام بازی کردن.
مژده توی همین نهادی که گفتم کار میکنه. راستش خودشم زخم خورده است. چندسال پیش، کیفش رو درحالی که توی ماشین بود و منتظر بود در پارکینگ نهاد باز بشه، از شیشه ای که پایین بود میزنن.
و پارسال هم، بیش از 100 میلیون طلایی رو که مال خودش و خواهرش بود و گذاشته بود توی گاوصندوق نهاد رو می ن. ( دقیقا گاوصندوق! مژده میخواسته بره شمال که بین گذاشتن طلاها پیش خاله اش - مامان من - و گاوصندوق، دومی رو انتخاب مبکنه. چون طلاهای خواهرش هم پیشش بوده و میخواسته به گردن مامان من زحمت نندازه ). دوربین های نهاد همون موقع خراب بودن. طرف میدونسته که کلیدا کجاست. کی هست و کی نیست. خلاصه که آشنا بوده و عکسش هم توسط دوربین های عابربانکی که در حال استفاده از کارت های بانکی یده شده بوده، افتاده. ولی هنوز بعد از یکسال، با وجود در دست داشتن تصویر واضح و تمام رخ از مورد نظر، پلیسا نتونستن پیداش کنن. مملکتی که توش زندگی میکنیم، زیبا نیست ؟؟)
اینکه بیاد طلاهای خودت رو با طلاهای امانت یکی دیگه رو به همراه پول ها و مدارک نهاد دولتی رو ببره و بعد نهاد مربوطه تصمیم بگیره که ازت شکایت کنه و بگه ی زیر سر خودته و اینا، چیزیه که به راحتی نمیشه فراموش کرد!! ( و دارم راجع به 100 میلیون تومن پارسال حرف میزنم! اون موقع که با 100 تومن میشد یه ماشین خوب خرید، نه یه 206!) و کلا این یه داستان خیلی طولانیه که اونقدر جزئیات ریز و درشت و اعصاب خوردی های بی شمار داره که بیخیال . اینکه قبل از داستان ی، درگیر یه ماجرای تصادف بود و تا یه سال هم بابت اون دادگاه می رفت، اونم بی خیال. اینکه هرکاری میکرد و خودشو به هر آب و آتیشی میزد تا خدا یه دونه خواسته این روزاشو برآورده کنه، اونم بی خیال .
راستش مژده هم یکی یکی همه رو گفت بی خیال. اونقدر گفت بی خیال و به خودش تلقین کرد که واقعا خاطرات همه اینا رفتن و به اعماق ذهنش فرار کردن و فقط هرچندوقت یکبار میان بیرون. ( البته به جز قضیه طلاها! اون هنوز همچنان پابرجاست )
اینکه وقتی اون خانم سر به هوا به دامان مژده پناه آورد، مژده حتی عکس رو هم توی دوربین پیدا کرده بود. ( پلاک موتور رو گلی کرده بودن دیده نشه ) ولی قیافه هاشون معلوم بود. عکس رو بهش نشون داد. گفت ببین! برات پیداشون کردم.
بعد خانمه رو بغل کرد و با لحنی که اطمینان ازش می بارید گفت:
اصلا نگران نباش! ت رو پیدا میکنن. افسر پرونده من میگفت ی هایی مثل مال من پیدا کردنشون آسون نیست. ولی اینا خفت گیرن و مال این محلن. میبری اینو نشون میدی به کلانتری، دیگه خیالت راحت باشه. سریع میگیرنشون. اصلا شماره مسئول پرونده خودمو میدم بهت. خیلی آدم خوبیه و سریع کارت رو راه میندازه و پیداشون میکنن. میرن به هایی که توی بازداشتگاه هستن، میگن بگو این کیه تا من عوضش 5 تا پاکت سیگار بهت بدم و اوناهم خیلی راحت قبول میکنن. چون سیگار توی زندان خیلی طرفدار داره!! بعضی هاشونم اینقدر تابلو اند که دیگه خود پلیسا میشناسنشون. اصلا تو برو بگو یه یارویی بود، مدل پشت موهاش اینطوری بود، کلاه گذاشته بود، لاغر بود، با این نشون ها میرن پیداش میکنن. تو دیگه عکس هم داری. اصلا نگران نباش.
وقتی اصلا هاش رو می شنیدم، حس اطمینان وجودم رو پر میکنه. منی که فقط بیننده بودم، با شنیدن اصلا هاش حس میکردم که خب! دیگه اوضاع جهان اصلا قراره روبه راه بشه .
مژده تغییر کرده بود. اونم خیلی زیاد.
شاید جوابی که دنبالش می گشت، برای چرایی اتفاقات بدی که براش افتاده بود و اینکه چرا اینقدر خدا داره امتحانش میکنه، همینجا بود. اینکه قوی شده بود. صبور شده بود. تکیه گاه شده بود. دیگه مژده سابق نبود.
خانم مارپلی شده بود که مو رو از ماست میکشید بیرون و اینقد قوی در مقابل این اتفاقات کوچیکی که از نظر بقیه بزرگ بودن رفتار میکرد و دلگرمی میداد، که دهن همه باز مونده بود. حتی رئیسش.
مژده، همه این اتفاقا افتاد تا تو به اینجا برسی. به خود جدیدت .
------------------------------------------------------
شرکت ما هم نقل مکان کرده به همین نهاد. یعنی من هر روز از این کوچه ها رد میشم. 4 - 5 سال پیشم همینجا کار میکردم. اتفاقای خوبی توی کوچه هاش نیفتاده برام! نمیخوام راجع بهشون حرف بزنم، چون توی این کوچه های مزخرف شهر دوستداشتنی مون، علاوه بر خفتگیری و ی، اتفاقای دیگه ای هم میفته.
حالا قوی تر از قبل شدم و میتونم از خودم دفاع کنم. یا حداقل صدام از گلوم بیرون میاد که درخواست کمک کنم.
وقتی میخوام برم بیرون، گوشیمو میذارم توی جیب شلوارم که مانتو می افته روش تا اگر کسی ازم درخواست گوشی کرد، بگم بیا!! این کیفم بگرد!! ندارم!!
و وقتی از این کوچه های لعنتی رد میشم، سعی میکنم به هیچی فکر نکنم و فقط و فقط از خیابوناش و آدماش فرار کنم.
میتوان خیلی راحت خاطرات آدم های ساده را تغییر داد.
اگر چندبار زیر گوششان دروغی بخوانی و وانمود کنی که حقیقت همان است که تو میگویی، خاطراتشان را ( فقط به خاطر تو ) عوض می کنند، اشک هایشان را به دست فراموشی سپرده، رنج هایی که کشیده اند را به دست باد می سپارند و همان تصویری را در ذهنشان می سازند که تو میخواهی.
آدم های ساده را خیلی راحت می توان گول زد.
مایه اش یک زبان چرب و نرم است که خامشان کند و تا ابد مریدت شوند.
و چه قدر این آدم های ساده زیادند. آدم های ساده ای که به خاطر حماقت، ساده بودن و فکر نکردنشان، زندگی بقیه را به جهنم تبدیل می کنند .
داشتم دنبال یکجای باصفا توی دانشگاه می گشتم که بنشینم و از هوای سرد و باد سوکی که می وزید لذت ببرم و مسائل کتاب مدیریت مالی ام را حل کنم که به زمین فوتبال دانشگاه رسیدم.
و در کمال تعجب دیدم که یک بازی در زمین سبز و قهوه ای در جریان است. نمی دانستم بازی بین دو دانشگاه بود یا بازی بین دو دانشکده یا اینکه آیا دروازه ای هم باز شده یا نه. تعداد تماشاگرها هم چشمگیر نبود. هر کدام هر جا که دلشان خواسته بود، روی پله های عظیم و سفیدرنگ دور تا دور زمین بازی نشسته بودند.
دختر و پسر هم نداشت. همه با هم تشویق میکردند. یکجایی که تراکم جمعیت زیاد بود، تشویق ایسلندی و موج مکزیکی هم می رفتند.
به عنوان کسی که می دانست احتمالا در سراسر عمرش هیچ وقت به استادیومی برای تماشای بازی فوتبال نخواهد رفت ( نه به خاطر اینکه سران مملکتش آدم هایی هستند که فکر میکنند به خاطر ریش و پشم اضافی شان، خداوند رحمان، اینها را برترین موجودات عالم، حتی نسبت به زن ها آفریده و به جای اسلام، چسبیده اند به افکار ارسطویی که از چند هزار سال پیش به الان رسیده و آن را با تفکرات هجوآمیز و اوهام خودشان مخلوط کرده اند، بلکه به عنوان کسی که کلا به فوتبال علاقه ای ندارد ) تصمیم گرفتم مدیریت مالی را به دست فراموشی بسپارم و بنشینم بازی را، حداقل برای یکبار در عمرم هم که شده از نزدیک ببینم.
راستش را بگویم، حال عجیب و جالبی بود. هوا به شدت سرد بود و بازی به شدت گرم!
چه از خود گذشتگی هایی که اعضای تیم نمی کردند و چه قل هایی که روی زمین نمی خوردند:)) توی آن نیم ساعتی که نشسته بودم، حداقل 20 بار شاهد قل خوردن هایشان روی زمین بودم. داور هم بیشتر دلی بازی می کرد. سر بازیکنی که خطا کرده بود، داد میزد که چرا اینطوری حمله کردی :)))) خبری از کارت قرمز و زرد نبود. فکر کنم احتمالا مربی ورزش دانشگاه بود.
یک آمبولانس هم کنار زمین پارک شده بود که نشان میداد یا قبل از اینکه من برسم، حادثه دردناکی رخ داده یا صرفا مسئولان بازی پیش بینی می کردند که شاهد بازی وحشیانه ای خواهند بود.
اعضای دو تیم با جون و دل از دروازه هایشان محافظت می کردند. دروازه بان یکی از تیم ها هم م بود. یکبار توپی را که با سرعت بی نهایت به طرف بالای سرش در حال پرواز بود با حرکت " پنجه پشت " والیبال، طوری به بالای دروازه هدایت کرد که بهترین پاسورهای دنیا را هم شرمنده می کرد.
مسئولین دو تیم هم که کنار زمین ایستاده بودند برای هم کری میخواندند و مثل مربی های واقعی، کلی حرص میخوردند.
بازی که تمام شد، همه خیلی بی سر و صدا بلند شدیم و رفتیم.
نه کسی به کسی فحش داد، نه درگیری پیش آمد، نه کسی تحریک شد، و نه هیچ اتفاق عجیب و غریب دیگری افتاد. فقط یک خاطره خوش در ذهن هایمان باقی ماند .
دانشگاه که می روی، همه در مقام استادان تحلیل رویدادهای اخیر، برداشت خودشان را با شنیده هایشان مخلوط میکنند و با قیف توی گوش بقیه میریزند، چون دانشگاه کرسی آزاد برای نقد و بررسی است.
سرکار که میروی، باز همه نشسته اند به بحث و گفتگو. و همان آش و همان کاسه. شنیده ها و شایعاتی که باور دارند را مخلوط میکنند و ملغمه ای از تحلیل های گوناگون را بیرون میریزند.
و راستش باید بگویم یکبار هم چیز تکراری نشنیدم!
به ازای هر نفر، یک تحلیل رخدادهای ی وجود دارد!
و سرم درد میکند از این همه داده های ناخواسته ی با ربط و بی ربطی که کل روز شنیده ام و الان، الانی که بالاخره بعد از یک روز طولانی دارم به خانه باز میگردم و در خلوت تنهایی ذهنم به سر میبرم، در افکارم چرخ می زنند.
و این سوال در ذهنم شکل میگیرد که : واقعا چه قدر از چیزهایی که میگویند حقیقت دارد و ما، به عنوان مردم عادی که هیچ وقت خدا نمیتوانیم ادعای داشتن دولتی شفاف را داشته باشیم، چه قدر از واقعیت قضایا برای ما آشکار است؟
ساعت 6:20 صبح بود. راننده اتوبوس یک آهنگ فرانسوی لایت گذاشته بود که شنیدنش حس آرامش توصیف ناپذیری را در آن ساعت صبح به درونم القا میکرد.
خورشید داشت نم نمک از آن دوردست ها بالا می آمد و به احترام ورودش، آسمان رنگ قرمز و نارنجی به خود گرفته بود. میشد لحظه ورودش را از ورای شیشه بخارگرفته اتوبوس دید.
هوا آنقدر آلوده بود که میتوانستی آن را به جای مه صبحگاهی تصور کنی. انگار که اتوبوس مه را می شکافت و در گرگ و میش صبح، جلو می رفت.
راستش تصور مه آلوده بودن هوا جای آلوده بودن آن خیلی شاعرانه تر و بود حالم را بهتر میکرد.
دقیقا یک هفته از آن روز می گذرد و اینقدر خاطره ی آن صبحِ شبهِ مه آلود که آهنگ فرانسویِ راننده چاشنی اش شده بود برایم لذتبخش است که هربار حس میکنم اوضاع بر وفق مرادم پیش نمیرود، آن روز صبح را که شاید بیشتر از 5 دقیقه در واقعیت طول نکشید به یاد می آورم و بعد حس میکنم همه چیز در جهان روی روال است.
شده تا حالا آرزوی چیزی رو بکنین و بعد وقتی که اتفاق می افته و خدا می ذارتش جلوی پاتون، به شک بیفتین؟
بگین که خدایا! دمت گرم! این همون چیزیه که میخواستم. حالا میشه راهنمایی ام کنی که آیا باید قبولش بکنم یا نه؟؟؟؟ !
به این فکر میکنم که اصلا چطور شد که اون چیزی که "میخواستم و حالا نمیدونم باید قبولش بکنم" اتفاق افتاد.
اون دفعه ای که راجع به برند شخصی حرف زدم رو یادتونه؟ اینکه چطوری باید کاری کنیم که توی ذهن افراد بمونیم؟
خب، استادم بعد از جلسه دوم بهم گفت که میتونم کلاسم رو با یه کلاس دیگه که همون درس رو در زمان بهتر ارائه میده عوض کنم. اینطوری دیگه مجبور نبودم کل روزای هفته برم دانشگاه که خب موفقیت بزرگی محسوب میشد.
منم قبول کردم. (و بله! تمام اون برند شخصی و اینا، پر!)
از اونجایی که من عاشق ارائه دادن و تحقیق کردن ام، برای ارائه ای که سر کلاس داشتم، دو تا کتاب و 6 تا مقاله خوندم (پدرم دراومد!)
و خب باید بگم موقعی که سر کلاس حرف میزدم، چون هم مطالب جدید و جالب بود و هم من خوب تعریف میکردم، برق ذوق رو هم توی چشمای بچه ها و استاد میدیدم!
راضی بودم؟ بله که بودم!
حتی یکی از بچه ها اونقدر شیفته شده بود که بلند اعلام کرد: " حالا هرکی جرئت داره، پاشه بعد از این خانم ارائه بده". به این میز قسم، دوبار گفت!
توی هفته قبل، سه بار میخواستم از زیر یه سری کار در برم و به دروغ، بلند اعلام کردم که "درگیر کارای دانشگاهم و نمی رسم به فلان کار برسم." یا " کارای دانشگاه پیچیده توی هم. ببخشید، نمیتونم بیام جشن تولدت" و از این قبیل موارد.
و برای یکی از دوستام هم وویس فرستادم که حس میکنم به اندازه کافی مطالعه ندارم دوست دارم بیشتر چیزمیز بخونم. (این یکی واقعی بود!)
تاثیر اون ارائه ام با این حرف هایی که بلند بلند به کائنات اعلام کردم، این شد که دوتا پروژه خفن به دستم رسید که به شدت خرکاری داره و اسم من قرار نیست خیلی توشون بولد و پررنگ باشه. تازه، پولی هم فکر نمی کنم توش باشه. اما مزیت های دیگه داره و منم با سر هردوتا رو قبول کردم و الان عین چی توی کار دارم دست و پا می زنم. یکی از مزیت هاش اینه که میتونم کلی چیزای جدید یاد بگیرم، البته با خون و عرق جبین.
اینه که الان نمیدونم کار درستی کردم که هردوشون رو قبول کردم یا نه.
چون به هرحال، کارای دانشگاه هم هست.
شغل نیمه وقتمم هست.
اینکه منطقه امنی رو که برای خودم توی این چند وقته ساختم رو ترک کنم و بزنم به دل ماجرا . حس میکنم شاید آمادگی اش رو نداشته باشم و از طرفی هم میدونم که آدم برای بزرگتر شدن، باید این منطقه امن لعنتی رو رها کنه و بزنه به آب .
دارم غرغر میکنم، چون واقعا ترسیده ام که نتونم انجامش بدم .
یادمه توی کتاب هاگاکوره خوندم که : جایی که لازمه، باید با توان دو مرد بری جلو تا بعدا پشیمون نشی.
سعی میکنم اون توان مرد دوم رو بیارم بالا!
پ.ن: دعوت تولد رو هم احتمالا مجبورم برم. چون دوستم عصبانی شد و گفت که ببینمتون پوست تک تکتون رو که دونه دونه زنگ میزنین و کنسل میکنین، میکنم. برای حفظ جونم هم که شده مجبورم برم.
پ.ن2: یکی از اون بچه هایی که سرکلاسشون انگلیسی حرف زدم رو دیدم. میگفت: اون موقع که شما حرف زدین، پرهای همه بچه ها ریخته بود! و منم با لبخند جواب دادم: نه بابا! اونطوری هم که میگید نبود!!! لطف دارین :))))
میگن غلظت آلاینده ها دیشب اینقدر توی تهران بالا بوده که باید شهر تخلیه میشده.
ولی آیا دیشب حرفی راجع بهش زده شد؟ البته که نه!
چون به هزار دلیل ناگفته بهتر بود کسی چیزی نگه و چراغ خاموش منتظر باشن.
منتظر دلیل هزار و یکم برای تخلیه نکردن شهر.
دلیل هزار و یکم این بود که شاید، فقط شاید بارون بباره.
فقط میتونم به یه چیز فکر کنم: خدایا، دمت گرم که فقط خودت هوامونو داری.
من هیچ وقت آدم ی نبودم. شاید حتی اطلاعات اولیه ای رو که هرکسی باید از افراد کشورش و رویدادها داشته باشه رو هم ندارم.
یه بار یه کتابی می خوندم که دوتا از خدایان یونانی تصمیم میگیرن به 14 تا سگ هوش انسان ها رو بدن و ببینن این سگ ها با خوشحالی و رضایت از دنیا میرن یا نه. درواقع داستان میخواست این موضوع رو بررسی کنه که با تمام پیچیدگی های روابط ما انسان ها و تاثیر مقابلشون بر روی هم دیگه، آیا موجودات خوشبختی هستیم یا نه. و من همیشه خودم رو جای اون موجود بینوایی که آخر از همه میمیره تصور کردم که دنیایی از کلمات و اشعار و قصه ها در ذهنش ساخته بود و برای خودش خوش بود. با هیچ کسی کاری نداشت و برایش مهم نبود چه کسی رئیس گله باشه یا کی دستور میده یا نقشه های شوم و پلید بقیه اعضای گروه به کی ضربه میزنه.
من همیشه این آخری بودم، که توی دنیای خودم زندگی میکردم.
ولی از دیروز تاحالا و بعد از کشته شدن سردار سلیمانی، وقتی با این حجم از تفاوت هایی که در حرف های آدمهایی که میشناسمشون روبه رو میشم، نمیدونم واقعا چی درسته و چی غلط. نمیدونم واقعا باید چطوری به این قضیه نگاه کنم. مسلما از این ناراحتم که ستون کشورمون ناجوانمردانه کشته شده، ولی کلا حس میکنم سردرگم.
تنها چیزی که میدونم اینه که دوست ندارم جنگ بشه، چون بیشتر از همه، مردم ایران هستن که ضربه میخورن و بعد هم مردم آمریکا (نه دولت ها). هردومون تلفات میدیم و خرج عظیمی روی دستمون میمونه. آدم های زیادی میمیرن و آخرش هیچ نتیجه ای هم به دست نمیاد.
این دولت ها هستن که با هم سر جنگ دارن، نه مردم. ولی تقاصش رو مردم پس میدن. و در آخر، یک برچسب برنده و بازنده روی هرکدوم میزنن، بدون در نظرگرفتن حجم غم و مشکلاتی که هریک از خانواده در اثر دست و پنجه نرم کردن با شرایط و از دست دادن عزیزان و جگرگوشه هاشون باهاش مواجه میشن.
راستش تنها دلیلی که نذاشت این روزا خیلی افسرده بشم، این سه تا امتحانی بود که پشت سرم هم داشتم.
هفته قبل، وقتی توی استرس جنگ و انتقام زندگی میکردیم، کتاب بازاریابی 500 صفحه ایم رو جلوم باز میکردم و دو خط میخوندم، بعد یه کم به میز زل میزدم، بعدش گوشیمو بر میداشتم و خبرهارو چک میکردم که نکنه توی چند دقیقه ای که حواسم جای دیگه بوده، یه اتفاق دیگه ای افتاده باشه. بعد به خودم نهیب میزدم که حواستو جمع کن! خیر سرت امتحان داری. و اپلیکیشن Forest رو باز میکردم و بهش زمان میدادم که مثلا میخوام یکساعت تمرکز کنم و درس بخونم تا بلکه حداقل اون نذاره که من هی وقت و بی وقت توی خبرهای ناامیدکننده و ترسناک دست و پا بزنم.
بعد از تموم شدن یکساعتم به طرف گوشی حمله میبردم و تلگرام و اینستاگرام و خبرگزاری ها رو چک می کردم که ببینم چه اتفاقی افتاده. و بعد دوباره به میز زل میزدم، و حلقه تکرار می شد.
کل هفته به زور خودمو رو وادار کردم که بشینم و تمرکز کنم.
ولی وقتی این شنبه لعنتی اومد . دروغ چرا، حس کردم تمام آرزوهامو با خودش برد.
حس میکردم آرزوهای من، با آرزوهای همه اونهایی که توی هواپیما بودن پرپر شده.
و به آرزوهای کسانی فکر میکردم که توی این مملکت، خودشون رو توی کتاب و درس غرق کرده اند تا بتونن به واسطه این راه، به چیزهایی که میخوان برسن، اون هم در جایی که عدالت جز 5 حرف الفبا چیز بیشتری نیست و اما همه ازش دم میزنند و اصرار دارند ستون های جمهوریمان بر پایه همین 5 حرف بنا شده.
حس میکردم آرزوهای همه مردم کشورمون رو میشه توی قبرستون لاشه هواپیمای سقوط کرده، بین تکه پاره های باقی مونده و خون و گوشت له شده و از هم پاشیده پیدا کرد. حس میکردم دیگه نمیشه به حالت سابق برشون گردوند، مثل همون لاشه هواپیما .
شنبه، خبرها رو میخوندم و اشک میریختم. برای اون جان هایی که سر " یک اشتباه ساده و انسانی" فدا شدن. به اینکه نظام، تنها به حذف کردن فیلم ها طنز تکراری تلویزیون و نام گذاری یک خیابون به اسمشون بسنده کرده.
به اسم تک تکشون نه ها! یه خیابون رو میگیرن، باحتمالا هش میگن "خیابون شهدای سانحه هواپیمای اوکراینی" یا یه چیزی توی همین مایه ها. یه اسم دهن پرکن!
هیچ کس هم اون خیابون رو به اسم شهدایزهواپیمای اکراینی صدا نمیکنه. همه، اسم قبلی رو به کار میبرن. راستش حتی ممکنه تابلوی خیابون رو هم عوض نکنن. فقط اسمش توی نقشه گوگل تغییر پیدا میکنه. مثل کوچه شهدای سانچی. اگر توی گوگل مپ سرچ کنین و بالای میدان جهان کودک و نزدیک خیابون اسفندیار رو چک کنین، میبینین که عاطفی شرقی تبدیل شده به شهدای سانچی. ولی اگه گذارتون به اونطرفا افتاد، میبینین که تابلوی سر کوچه، هنوز هم بلند بلند اعلام میکنه که اسمش عاطفی شرقیه.
یا مثلا همین جردن. بالای خیابون اسمش نلسون ماندلاست. اما پایینش، نزدیکای آرژانتین، تابلوها عوض نشده و نشون میده که بلوار، اسمش آفریقاست. بامزه است، نه؟ خیابون هامون به نسل سوم اسمش هاشون رسیدن. جردن، آفریقا، نلسون ماندلا. و حتی تابلوهاش هم کامل عوض نمیشه. احتمالا شهرداری نمیخواد حتی پول خرج عوض کردن تابلوی اسم های جدید بکنه.
ولی جالبیش میدونین کجاست؟ اینکه هرکی سوار اتوبوسهای آفریقا میشه، میپرسه : این میره جردن؟
شنبه، اشک میریختم و در دلم فریاد میزدم. کتابم رو که میدیدم، به این فکر میکردم که اصلا چرا دارم درس میخونم؟ هدفم چیه؟ که چی بشه؟ به کجا میخوام برسم با این کار؟ اونم من، که آخرش هم قراره اسم یه دانشگاه بی نام و نشون بخوره توی مدرکم و هرجای دنیا هم که برم، احتمالا با این مدرک برام تره هم خرد نمیکنن.
حوصله هیچ کاری رو نداشتم. حوصله خودم رو هم نداشتم. ولی از اونجایی که همیشه خدا بابت امتحانات استرس دارم، قسمتی از ذهنم پیش بازاریابی و کارآفرینی و رفتار سازمانی بود. یعنی مثل یه ربات، انگار مغزم برنامه ریزی شده بود برای سه تا هدف بزرگ.
هدف های بزرگم رو بخش بخش می کردم و دونه دونه همه رو انجام میدادم.
میخوندم و از لیست کارهام خطشون میزدم. میخوندم و خط میزدم . میخوندم و خط میزدم . اصلا معتاد این خط زدن روی کاغذ شده بودم. کم کم به عشق خط زدن درس ها رو میخوندم.
اگر این هدف های ساده و کوچیک نبودن، نمیدونم با قضیه چطور کنار میومدم. کنار اومدن که نه، بهتره بگم از هم پاشیدن. اگر این سه تا امتحان نبودن، من از هم می پاشیدم.
گریه رو گذاشتم کنار و با اینکه حس میکردم این کارا به جایی نمیرسه نشستم و صبح تا شب درس خوندم.
الانم، مثل بقیه آدم ها، جمع و جور نکرده ام خودم رو هنوز.
وقتی امروز از سر جلسه امتحان برمیگشتم خونه، روی صندلی اتوبوس نشسته بودم، سرم رو چسبونده بودم به شیشه و به نوک درختای و بی برگ خیره شده بودم که از بالای تبلیغات اتوبوس که تا نصف شیشه رو پوشونده بود، معلوم بودن. و زدم زیر گریه. خیلی آروم و بی صدا، اشک میریختم.
وقتی رسیدم خونه، مثل جنازه ها بودم. هم خستگی کم خوابیدن و استرس و درس خوندن بود، هم اینکه چون این دو هفته تمام مدت سرم گرم همین تسک های کوچیک بود، با نبودشون حس میکردم درونم خالی شده.
زمان لازم دارم برای دوباره روبه راه شدن، برای دوباره امیدوار شدن. با لبخند و شادی تلاش کردن.
فکر کنم همه مردم همینطور باشن. و بعد فقط باید منتظر باشیم که دوباره موج بعدی کی روی سرمون فرود میاد.
پ.ن: چند روز دیگه هم که سیل سیستان و بلوچستان فروکش کرد، یه خیابون دیگه رو هم به نام اونها میکنیم. مثلا، جانباختگان سیل سیستان و بلوچستان. چیزی که زیاده، خیابونه!! ولی خب، همونطور که بودجه کافی برای عوض کردن نام تابلوی خیابونش وجود نداره، ( همونطور که مسلما برای نجات خود استان هم وجود نداره ) فقط به عوض کردن اسم اون خیابون توی گوگل مپ، یک سرویس کاملا آمریکایی بسنده میکنیم.
چراغ اتاقم رو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به فردا و امتحانم فکر کردن که یهویی، ته تغاری در رو باز کرد و اومد تو:
مامان میگه فردا پوتین بپوش.
من: نمیتونم.
ته تغاری :( با یک مکث خیلی کوتاه برای هضم جواب من) : چرا؟
من:چون برای امتحان باید کفش های شانسم رو بپوشم.
ته تغاری : (این بار با مکث طولانی تر) : میرم به مامان بگم بچه اش دیوونه اس!
+خرافاتی بودن آسون نیست، ولی بعضی وقتا منبع آرامشه. اونم برای منی که به خاطر استرس زیاد این امتحانای لعنتی، شروع کردم به پوست انداختن! به معنای واقعی کلمه! صورتم تمام مدت پوست پوست میشه و این پوسته ها میریزه پایین و باید بگم خیلی چندش و اعصاب خرد کنه! خدا رو شکر که فردا آخرین امتحانم رو میدم و این عذاب تموم میشه.
++رفتم دکتر پوست، کلی دارو نوشت. فقط فکر کردن به تعداد آیتم هایی که توی اون نسخه نوشت، باعث میشه حالم بد شه! چون میدونم کلی باید پیاده بشم.
+++دکتر خیلی شیک و مجلسی، با یه لحن آروم و شمرده گفت: نباید استرس بشی. باعث میشه بدتر بشه.
دکترجان، یه چیزی بگو که ندونم! من آدمی ام که برای گرفتن آرامش قبل از امتحان، کفش شانس و جوراب شانس و مانتوی شانسم رو میپوشم میرم سرجلسه و با خودکار شانسم سوالا رو جواب میدم! اگه راهی واسه «استرس نشدن» بلد بودم که این همه آیتم شانس ردیف نمیکردم برای خودم!
از همه تعریف باغ کتاب رو شنیده بودم. اونقدر تعریف کرده بودن و اونقدر همه ازش راضی بودن که فکر میکردم باید جای خیلی رویایی و باشکوهی باشه، یه جایی نزدیک کتابخونه ملی که صرفا به محقق شدن هدف غایی کتابها، یعنی "خوانده شدن و فهمیدن و یادگرفتن" کمک میکنه.
ولی راستش باغ کتاب چیزی بیشتر از یه سراب خیلی قشنگ از یک باغ رویایی نبود.
اصلا بذارید یه جور دیگه بگم:
اونجا کجاست که ستون های زشت بزرگ، درست در وسط سالنش داره، دیواره هاش شیشه ایه و شیشه ها با فریم های مشکی آهنی از هم جدا شده اند و کلی هم کافه و رستوران داره که هرچیزی رو به قیمت خدا تومن میدن به خورد ملت؟
فرودگاه امام ؟
خیر! باغ کتاب!
باغ کتاب به نظرم به شدت شبیه فرودگاه امام بود. دقیقا همون ستون های زشت خاکستری، همون دیوارهای شیشه ای، همون مدل پله برقی، همون کافه ها و رستوران ها، در تعداد زیاد و با قیمت های خیلی خیلی قشنگ.
اما مهم تر از معماری سازه، خود بخش کتاب ها بود. میتونم بگم طراحی قشنگ و چیدمان شیکی داشت. اما نکته اصلی اینجا بود که هرکتابی که میخواستم بخرم، قیمتش بالاتر از اونی بود که توی سایتها گذاشته بودن. مثلا کتاب " هرگز سازش نکنید " توی سایت سی بوک 49 هزار تومنه که همراه با تخفیف میشه 41 هزار تومن خریدتش. و کتاب رو وقتی توی باغ کتاب پیدا کردم، به قیمت 63 هزار تومن فروخته میشد!
البته این کتاب توی دوتا نشر مختلف چاپ شده که هرکدوم قیمتش با اون یکی فرق میکنه. ولی من قطعا ترجیح میدم اون یکی رو که به صرفه تره انتخاب کنم. و مطمئنا ترجمه ها هم تفاوت زیادی با هم نداره.
یا مثلا برای خرید تاریخچه پرنده کوکی ( نوشته هاروکی موراکامی ) باید بیشتر از 150 هزار تومن بابت دو جلدش پول میدادم. ولی توی سی بوک به خاطر تخفیفش میشه 15 تومن ارزون تر خرید کرد.
یا مثلا کتاب هملت انگلیسی رو که 5شنبه از یه کتابفروشی توی انقلاب به قیمت 20 تومن خریدم، اینجا ( دقیقا همون کتاب با همون جلد رو ) میشد 25 تومن خرید.
اون 22 تومن و 15 تومن و این 5 تومن روی هم میشه 42 تومن که خودش پول یه کتابه.
باغ کتاب یه جورایی مثل یه پکیجه. شما میتونین اونجا کتاب بخونین، با دوستانتون دور هم جمع بشین و یه چیزی بخورین، فیلم ببینین یا از سالن هایی که مخصوص مطالعه و کار هستند استفاده بکنین و از فضای فرودگاه وارش حسابی لذت ببرین. و اینطوری توی وقتتون هم صرفه جویی میشه.
اما من اهل سینما رفتن نیستم.
ترجیح میدم برای دورهمی های دوستانه مون برم کافه های م و زیبای مرکز شهر رو کشف کنم و از فضاهای جالبشون لذت ببرم.
و برای خرید کتاب هم هزارتا راه به صرفه تر وجود داره. مثل خرید کردن از سی بوک که همیشه کلی تخفیف های هیجان انگیز داره. یا خرید کردن از سایت انتشارات جنگل برای کتاب های انگلیسی که همیشه نزدیک 50 درصد نخفیف روی کتاباش میده. کتابفروشی های انقلاب هم اگر خوب بشناسیدشون، میتونن در این زمینه حسابی راهگشا باشن ( که من متاسفانه هنوز به این درجه نائل نشدم)
اما یه راه دیگه ای که میشه ارزونتر کتاب خرید، رفتن به کتابفروشی های قدیمیه. مثلا شهر کتاب های نسبتا با سابقه، مثل ونک.
چون بعضی وقتا یه چندتایی کتاب چاپ قدیمی دارن. و از اونجایی که کتاب هایی با چاپ قدیمی تر مسلما ارزون تر اند و اکثر اوقات هم به قیمت پشت جلد فروخته میشن، به شدت اقتصادی اند.
خلاصه اینکه فکر نکنم دیگه هیچ وقت برم سراغ باغ کتاب. چون هر سرویسی رو که اونجا ارائه میده، من بهترش رو سراغ دارم، طوری که از انجام دادن تک تکشون به صورت جداگانه لذت ببرم، نه به صورت یک پکیج، و مسلما نه توی فرودگاه امام و نه به صورت مدل شهرنشینی پیشرفته!
این روزا حس میکنم کلمه ها میچسبن به دیواره های مغزم و بیرون نمیان. با این کاردک های مخصوص باید به جونشون بیفتم و از دیواره ها جداشون کنم و بریزشون داخل گلوم تا بلکه چندتا کلمه از دهنم بیرون بیاد.
و مامان همه اش فکر میکنه من ناراحتم و مدام ازم می پرسه ناراحتی؟ و من که دارم کم کم کنترلم رو از دست میدم با اخم جواب میدم نه ناراحت نیستم. و بعد از خودم متنفر میشم که چرا اینطوری جواب مامان رو دادم.
کل تعطیلات بین دو ترم رو یا به صورت پارت تایم رفتم سر کار، یا با دوستام از دوره های مختلف زندگی ام توی ولیعصر و انقلاب ول گشتم، یا فیلم دیدم یا خوابیدم. اینقدر فیلم دیدم که دیگه حالم داره به هم میخوره.(فقط همون بخش ول گشتن ها حس خوبی بهم میده)
این وضعیت نیمه افسرده رو دوست ندارم. وقتی که زیاد بخوابم و مدام پشت سر هم فیلم ببینم، یعنی اینکه آرزوها و هدف هام کمرنگ شدن و به جای تلاش برای تحقق بخشیدن بهشون، راه ساده تر ( یعنی لم دادن روی تخت و ساعت ها به مانیتور زل زدن) رو انتخاب کرده ام.
از این « خودم» بدم میاد. من اون یکی «خودم» رو دوست دارم که پا میشه و با کله میره دنبال ماجراجویی و راه های جدید کشف میکنه و همیشه درحال یادگیریه.
و درحال حاضر نمیدونم چطوری میتونم خود دوست داشتنی ام رو احضار کنم. یا حداقل وانمود کنم که دارم برای خواسته هام تلاش میکنم.
پنجشنبه ظهر رفتم داروخانه که ماسک و ژل ضد عفونی کننده بخرم. یه آقایی جلوم بود که اونم ژل میخواست. خیلی عصبانی_طور گفت: نه بابا! این چیه دیگه به من میدی! و بعد از داروخانه بیرون رفت.
من رفتم جلو و با تردید پرسیدم: ژل ضد عفونی کننده و ماسک دارین؟
پسر جوونی که پشت کانتر ایستاده بود، یه دونه تیوب زرد رنگ با عکس پاتریک و باب اسفنجی که از خوشحالی بالا پریده بودن رو روی کانتر به طرفم هل داد و گفت: همینو داریم. ماسکمون هم تموم شده. از صبح ملت هجوم آوردن ژل و ماسک میبرن.
من که قطعا انتظار باب اسفنجی رو نداشتم، و یه کم هم به نظرم عکس باب و پاتریک بامزه بود، خندیدم و گفتم: واقعا همینو دارین فقط؟
دولا شد و قفسه های پایینی پشت کانتر رو نشون داد و گفت: ببین، همینم داره تموم میشه ( جعبه اش تقریبا خالی شده بود).
گفت: به جز باب اسفنجی شکل های دیگه هم داره. کیتی داره. ( یه دونه کیتی صورتی جیغ گذاشت روی کانتر) بتمن هم داره. کدومو میخوایین؟
هیچی دیگه. دیدم داره تموم میشه، گفتم 4تا بده که یکی یک دونه به مامان و بابا و ته تغاری بدم.
برای بابا پسرونه اش رو گرفتم :)) بتمن زمینه اش سرمه ای بود و رنگ جیغ نداشت. وقتی میخواستم نشونش بدم، یه کم دورتر گرفتم که فقط رنگ سرمه ایش معلوم باشه و شکلش رو نبینه:)) میدونم که بعدا موقع استفاده یا توجه نمیکنه، یا میگه حالا که بازش کردم استفاده کنم، همون اولش مهمه که قبول کنه.
+ از قبل دوتا ماسک خریده بودم. همون موقعی که توی چین بحران ماسک به وجود اومده بود. مامان هم بعدا دوتا دیگه به قیمت خدا تومن گرفت که بشه 4 تا.
بعد برای من اینطوری توضیح میده که:من که به ماسک نیازی ندارم. جایی نمیرم که. بابات که میدونم نمیزنه. تو و ته تغاری نفری دوتا داشته باشین که چون ماسک هم خودش به یکی از عوامل انتقال بیماری تبدیل میشه ( توی یه کانال پزشکی خوندم) بتونین عوضش کنین.
میگم مادر من، چرا حس میکنی سوپرمنی آخه عزیزم؟ شما که رماتیسم داری و سیستم دفاعی بدنت ضعیف تر از ماست، حتما میری بیرون باید بیشتر از ما مراقب خودت باشی و ماسک رو حتما بزنی. میری کل محله رو میچرخی و خرید میکنی، بعد جایی نمیری؟؟
مامان یه کم ناراحت شد اینطوری بهش گفتم، ولی امروز که میرفت بیرون، ماسکش رو زد.
++ به همه شون به صورت تک تک گفتم اگر به دکمه های عابر بانک دست زدین یا دکمه های آسانسور دانشگاه یا هرجای دیگه، ژل تون رو دربیارن بزنین. کارتتون رو دست کسی ندین. خودتون موقع خرید کارت بکشین و بعد از وارد کردن رمز، بازم ژل بزنین. میخوایین کارت مترو تون رو با این دستگاه هایی که توی ایستگاه گذاشتن شارژ کنین، ژل فراموش نشه. تو ته تغاری، حالا که این ترم هم دوباره باشگاه ثبت نام کردی، دیدی یکی مریضه نمون اونجا. بلافاصله بعد از تموم شدن کلاست هم ژل فراموش نشه. معلوم نیست چه کسانی از صبح توی اون محیط بسته آلوده بودن. اگر به دستگیره ای چیزی دست زدین، بازم ژل بزنین.
وقتی میرسن خونه، مجبورشون میکنم، قبل از درآوردن لباسشون، دست هاشون رو بشورن.
قشنگ یه خفه شوی خاصی توی چشماشون میبینم که به زودی از سطح انتقال چشمی به سطح انتقال زبانی میرسه. ولی خب نگرانشونم. چه کنم دیگه.
+++ فردا دانشگاه کلاس دارم. یه خبر خوندم که انگار دیشب یکی از بچه های خوابگاه علم و صنعت رو که مشکوک کرونا بوده، بردن برای آزمایش. بچه های اتاق بغلی انگار آمبولانس خبر کرده بودن.
و اینکه نصف بچه های کلاس ما هم بچه های خوابگاه اند.
من از همونایی ام که تا هفته آخر اسفند میرم سرکلاس و همه تا میخوره فحشش میدن. الان حس میکنم اگه نرم، از درس عقب میمونم. بعد به خودم نهیب میزنم که سلامتی مهم تره دیوانه! کلاس کیلو چنده. و با اینکه عقل سلیم میگه که نباید برم، اما همچنان دودلم.
++++ مامانم نشسته داره توی تلگرام خبرها و پستها رو میخونه. یه جایی خوند که دانشگاه های تهران تعطیل نیست. بعد با عصبانیت گفت : دانشجوهای بدبخت پس باید چی کار کنن؟ (اشاره به من و ته تغاری) دانشجو شش که نداره، کرونا هم بگیره بمیره؟
+++++ دختردایی ام اینترنه. فکرم همه اش درگیرش بود که این بچه جون نداره راه بره، حالا اگه با بیمار کرونایی روبه رو بشه، بیشتر از همه مستعده.
یه پیام بهش دادم که مراقب خودت باش. برام یه عکس فرستاد. میگه پشت اون در بیمار کرونایی داریم. زیر در پنبه چپوندیم که هوا نره و بیاد.
و من با دیدن عکس، بیشتر از قبل نگرانش شدم.
این وضعیت نظام بهداشت کشور ماست:ا
$-)
خاله ام دو روز پیش زنگ زده بود میگفت ما کرونا نداریم به خدا. بیاییم خونتون؟
حوصله اش سر رفته بود. این خاله من بس که ددریه، طاقت حتی یه روز موندن توی خونه رو هم نداره. مامانم هم گفت قدمتون سر چشم و این حرفا. (توی رودربایستی قبول کرده بود.)
در رو که براشون باز کردیم، دیدیم نصف خانواده مادری پشت درن! خاله به همه خبر داده بود که بیان خونه ما.
وقتی رسیدن، خاله پرید بغلم و ماچ و بوسه و اینا. میگم خاله جان نکن. بیا از دور فقط به هم سلام کنیم. میگه این مسخره بازیا چیه. و بعد دوباره، بغل و مااااااچ!!
حالا شما هزاری هم که بگی کرونا اینقدر تلفات داده . کو گوش شنوا .
دم رفتن هم برای اینکه منو اذیت کنه، هم مراسم بغل و ماچ و بوسه رو به طور کامل اجرا کرد و بعد هم از پشت بقیه که منتظر آسانسور ایستاده بودن، برای من از دور ماچ میفرستاد و ادای بغل کردن در می آورد. خاله ام ( خدا حفظش کنه ) 65 سالشه :))))
^_^
18 اسفند مراسم عقد یکی از دختردایی هامه که از قضا اون روز همراه جمعیت نیومده بود. خاله ها و مامان داشتن راجع به مراسم حرف میزدن که:
«وایییییی، خواهر دیدی سکه چه قدر گرون شده؟ از اون هفته تاحالا 500 تومن گرون شده. گفتم زودتر بخریما»
و «من هنوز روسری واسه مراسم نگرفتم»
و «این زندایی تون چرا مراسم رو کنسل نمیکنه؟»
میگم عزیزان من، شما نمیرین.
همه پریدن روی سر من که چرت نگو. خانواده ما همیشه و تحت هر شرایطی پشت همن. عین کوه! ما میریم. اصلا مگه میشه نریم؟؟
و همه شون توقع دارن که دایی اینا کنسل بکنن تا اینا نرن.
و اگه اونا کنسل نکنن، اینا چاره ای جز رفتن ندارن!
چون عقد بچه برادرشونه.
میگم حالا بچه برادرتون شعور نداره کنسل کنه، شما که نباید با طناب اون برین توی چاه!
و بعد کل خانواده منو به طور کل ایگنور میکنن.
^-*
به مامان میگم مادرم، هرکی که رفت، شما نباید به اون مراسم بری. سیستم ایمنی بدن شما ضعیفه.
میگه نخیرم. بچه برادرمه. نمی تونم.
و من میمونم این حجم از پافشاری دربرابر حماقت بچه برادرش و سرسختی خودش.
میگه اگه مریض نباشم میرم. ( یعنی حاضر نیست بقیه رو مریض کنه، ولی اگه بره اونجا و از بقیه بگیره مشکلی نداره!)
تیر آخر رو زدم :
دوست داری عروسی بچه برادرت رو ببینی، عروسی بچه خودت رو نبینی؟
با اینکه از حرفم جا خورده بود (چون کلا من هیچ وقت وارد این حوزه نمیشم) همچنان مقاومت کرد: نخیرم. هم عروسی بچه ام رو میبینم، همه عروسی بچه برادرم رو.
این دختردایی ما حالا تا 4 ماه قبل اسم خاستگار می اومد، صورتشو چروک میکردا! حالا واسه من نمیتونه یه ماه بیشتر صبر کنه و به خاطر رسیدن به شوهرش، حاضره ما رو به فنا بده، اما کنسل نکنه.
1- از خوبی های کلاس مجازی دانشگاه اینه که :
2- وقتی به صورت مجازی سر کلاسی، برای مامانت دقیقا این معنی رو میده که تو توی خونه ای و داری برای خودت ول میچرخی. پس یهویی وسط درس اقتصاد داد میزنه :
سارااااااااااااا. بیا در رو باز کن. باباته. من دستم بنده.
یا مثلا ساراااااااااااااا . بیا زیر برنج رو کم کن الان همه اش ته دیگ میشه.
یا مثلا ساراااااااااااااا. من ماهیتابه رو شستم. بیا این قابلمه ها رو هم تو بشور.
حالا در حد در باز کردن و کم کردن زیر قابلمه میشه پاشد رفت و سریع برگشت ولی دیگه نمیتونم برم قابلمه هارم بشورم مادر من :)
3- یکی از کلاس هام با بچه های دکتراست. نمیخواستم کلاس رو بردارم، مجبور شدم.
بعد امروز استاد یه مقاله 30 صفحه ای انگلیسی داده بهمون. و ازش سوال درآورده و آپلود کرده توی سیستم به این صورت که :
سوال الف .
سوال ب : .
سوال ج : .
پاسخ به موارد فوق را به تفکیک (الف، ب و ج) و مجموعا در حداکثر 1500 کلمه بنویسید.
اینو که دیدم یاد تکالیفی افتادم که توی هاگوارتز به بچه ها میدادن و براشون تعداد حداقلی و حداکثری کاغذ پوستی جواب هاشون رو تعیین میکردن.
دد لاین این تکلیفمون یه هفته است.
مثلا توی قرنطینه باید به کارهای عقب افتاده و چیزهایی که دوست داریم برسیم. این نبود آرمان های ما برای دوران قرنطینه!!
پ.ن : خداییش دم بچه های آی تی علم و صنعت گرم! شبانه روزی کار کردند تا این سیستم LMS ( آموزش مجازی) رو درست کنن. اگر هم کارت به گیر میخورد و بهشون زنگ میزدی، با اینکه داشتن زیر فشار کاری له میشدن، خیلی خوب و مودبانه و با حوصله برخورد میکردند. ظرف سه چهار روز همه چیز درست شد و تمام اشکالات برطرف شد و الان هم دارن اون کسانی که همچنان مشکل دارن رو دونه دونه پیگیری میکنن. واقعا دستشون درد نکنه. دانشجوها که فکر نکنم ازشون راضی باشن ( به دلایل اینکه حالا مجبورن سر کلاس شرکت کنن!!) ولی خدا ازشون راضی باشه.
نشسته بودم توی اتاقم. مامان اومد توی اتاق که مثلا منو چک کنه و یه سری بهم بزنه.
یهویی تفم پرید توی گلوم و شروع کردم به سرفه کردن.
مامان یه دفعه ای چشماش تا ته باز شد و سریع در اتاقم رو تا نصفه بست و بعد درحالی که یه دستش روی دستگیره بود تا در صورت وم سریعا منو توی اتاق حبس (شما بخونین قرطینه) کنه، پرسش گرانه از پشت در نیمه باز با چشمای نیمه بسته بهم زل زد که یعنی:
کرونا که نداری؟ اگه داری حبست کنم! ( درحالی که من 5 روزه پام رو از خونه بیرون نذاشتم)
مامان ما با این وضعیت حالا میخواد بره عروسی بچه برادرش! وقتی که بهش فکر میکنما، برق از کله ام میپره و حسابی جوش میارم. ( اشاره به پست قبلی)
پ.ن 1: به طور عجیبی این پدیده پریدن تف در گلو خیلی زیاد برای من اتفاق می افته! میترسم اگه یه روز در اثر این واقعه خفه بشم و بمیرم، دلیل مرگ رو اینطور بنویسن :
مرگ در اثر خفگی با تف!
به نظرم خیلی خفت آوره! اصلا تف به این روزگار
داستان کوتاه
پرسید: تجربه مرگتون رو چطور ارزیابی میکنید؟
سرش رو بالا آورد و پرسشگرانه به صورتم نگاه کرد.
با لحنی آرام و شمرده توضیح داد:
پشت سرم رو خاروندم.
چندسال پیش یه کلیپ کوتاهی از چندتا خانم مسن پخش شد که به شدت دوستش داشتم.
یه جا میگفتن:
جوون های امروزی به جای "بودن"، همه اش مشغول "انجام دادن" هستن. درحالی که بودن (Being) خیلی مهمتر از (Doing) انجام دادن هستش. آدمای این روزا وقت "بودن" ندارن، چون سرشون با هزار تا کار ریز و درشتی که باید انجام بدن و ممکنه واقعا ارزشی هم نداشته باشه، گرمه.
"بودن" یادشون رفته و فقط "انجام دادن" براشون مونده.
راستش خیلی سعی کردم که بیشتر توی حالت "بودن" سر کنم تا " انجام دادن". ولی نمیشد. چون مدلی که زندگی قرن 21 میطلبید، بر مبنای Doing بنا شده بود و همه هم اون رو پذیرفته بودن و همونطوری کار میکردن.
هرکس برای به دست آوردن کمی پول که فقط نیاز روزانه اش رفع شه، باید کلی کار کنه و از خودش و وجودش مایه بذاره تا چندرغاز دستش رو بگیره.
توی این دورانی که شاید شروع یک عصر جدید باشه، اونهایی که میتونن و توان مالی اش رو دارن، سعی میکنن کمی بودن رو وارد جریان زندگیشون کنن.
اما اونایی که نمیتونن .
نمیدونم اگر این وضعیت تا دوماه دیگه (یا بیشتر) طول بکشه، برای آدم های روزمزدی که غذای شبشون رو با کارکرد روزانه شون تامین میکردن چی پیش میاد. از دولت که بخاری بلند نمیشه. میترسم برای این تغییری که شاید تمام هستی نظام های کنونی رو دگرگون بکنه، بهای خیلی بیشتری نسبت به اون چیزی که فکر میکنیم بپردازیم.
درباره این سایت